سه روز بود که فاطمه و همسر و فرزندانش چیزی نخورده بودند و در خانه فاطمه(سلام الله علیها) هیچ غذایی یافت نمی شد. فاطمه(سلام الله علیها) به فکر فرو رفت. نیازمندی درب خانه اش را می کوبد و او نمی تواند کمکش کند. این موضوع فاطمه را بسیار غمگین و ناراحت نموده بود. ناگهان متوجه گردن بندی شد که دختر عمویش به او هدیه داده بود. برق شادی در چشمانش نمایان شد. به سرعت و با خوشحالی فراوان گردن بند را از گردنش بیرون آورد و به فقیر داد و فرمود: این را بفروش و هر چه می خواهی بخر. امیدوارم خداوند چیزی بهتر از این را به تو بدهد.
پیرمرد، شادمان و با عجله به طرف مسجد بازگشت و ماجرا را برای پیامبر(صلّى الله علیه وآله) تعریف کرد. با شنیدن فداکاری فاطمه(سلام الله علیها) قطره های اشک از چشمان پیامبر(صلّى الله علیه وآله) سرازیر شد و فرمود: چگونه ممکن است که خداوند دعای بانوی زنان بهشت را اجابت نکند.
عمّار یار باوفای پیامبر(صلّى الله علیه وآله) که از ابتدا شاهد ماجرا بود رو به پیامبر(صلّى الله علیه وآله) کرد و گفت: آیا اجازه می دهید که گردن بند را از او بخرم؟
پیامبر(صلّى الله علیه وآله) نیز اجازه دادند. عمار نزدیک پیرمرد آمد و گفت: گردن بند را چند می فروشی؟
پاسخ داد: به مقداری غذا که مرا سیر کند و لباسی که مرا بپوشاند تا با آن نماز بخوانم و کمی پول که با آن به شهرم بازگردم.