داستانهايي از کودکي امام سجاد (عليه السلام)
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7

موضوع: داستانهايي از کودکي امام سجاد (عليه السلام)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #6
    کهنه کار آســـــمان آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    950
    می پسندم
    1,456
    مورد پسند : 934 بار در 574 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    میزان امتیاز
    66

    RE: داستانهايي از کودکي امام سجاد (عليه السلام)

    شکافنده علوم
    جابر به در خانه امام زين العابدين (ع) آمد و در آنجا امام باقر (ع) را در ميان جمعي از نوجوانان بني هاشم ديد.
    با خود گفت راه رفتن او ، مانند رسول خدا (ص) است و از نامش پرسيد . گفت : «من محمد بن علي بن الحسين هستم».

    جابرگريست و گفت : «به خدا قسم ، تو شکافنده ي علوم هستي . پدر و مادرم فدايت ، نزديک بيا» . جلو آمد . جابر پيراهن او را باز کرد و سينه اش را بوسيد و گونه اش را بر آن نهاد و گفت : «از طرف جدت رسول خدا (ص) به تو سلام مي گويم . او به من امر کرده که با تو چنين کنم . جدت به من فرموده اميد است زنده بماني ، تا وقتي که فرزندي از فرزندانم را ملاقات کني که نامش ، نام من است ، دانشها را مي شکافد ، شکافتني ، و تو باقي مي ماني تا وقتي که بينا شوي و سپس بينايي ات بازخواهد گشت ». (5)


    سپس جابر به امام باقر (ع) عرض کرد : «از پدرت براي من اجازه ي ورود بگير». امام باقر (ع) وارد شد و به پدر خود خبر داد که پيرمردي بر در خانه ايستاده و با من چنين و چنان کرد . امام سجاد (ع) فرمود : «او جابر انصاري است ». سپس فرمود : «آيا از ميان بچه ها ، فقط با تو چنين کرد ؟» . فرمود : «بله » فرمود : «او قصد بدي ندارد ، اما آنچنان تو را معرفي کرده ، دشمنان را آماده ي قتل تو ساخته است ». سپس جابر به حضور امام سجاد (ع) رسيد . (6)
    ***
    **
    *


    پشت هر کوه بلند

    سبزه زاریست پر از یاد خدا
    و در آن باغ کسی می خواند
    که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...


    *
    **
    ***


  2. کاربر مقابل پست آســـــمان عزیز را پسندیده است:

    امیرحسین (09-13-2012)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •