تا خدا فاصله ای نیست بیا،
با هم از پیچ و خم سبز گیاه تا ته پنجره بالا برویم
و ببینیم خدا،
پشت این پنجره ها
لحظه ای کاشته است؟!
تا خدا فاصله ای نیست بیا، با هم از غربت این نادانی
سوی اندیشه ادراک افق
مثل یک مرغ غریب
لحظه ای، پر بزنیم...
کاش، می شد همه سطح پر، از روزن دل
بستر سبز علف های مهاجر می شد
یا همان فهم عجیب گل سرخ
یا همین پنجره گرد غروب
تا مرا با تو از این سادگی مبهم ترس
ببرد تا خود آرامش احساس پر از فهم وصال!