[محبوب] داستانهای جالب و کوتاه - صفحه 3
صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 50

موضوع: داستانهای جالب و کوتاه

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کهنه کار آســـــمان آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    950
    می پسندم
    1,456
    مورد پسند : 934 بار در 574 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    میزان امتیاز
    64

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
    دست همه حاضرین بالا رفت.

    سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

    و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

    این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.

    و ادامه داد:

    در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
    ***
    **
    *


    پشت هر کوه بلند

    سبزه زاریست پر از یاد خدا
    و در آن باغ کسی می خواند
    که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...


    *
    **
    ***


  2. #2
    کاربر کانون
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    29
    می پسندم
    0
    مورد پسند : 24 بار در 11 پست
    میزان امتیاز
    27

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    [align=justify]نکته ای از زندگی :: مشکلات زندگی

    استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید
    به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
    شاگردان جواب دادند:
    50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم
    استاد گفت:
    من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست.
    اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
    شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
    استاد پرسید:
    خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
    یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.
    حق با توست... حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
    شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند
    استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
    شاگردان جواب دادند: نه
    پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟
    شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
    استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.
    اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.
    اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
    اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
    فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
    به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!
    دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.
    زندگی همین است![/center]

  3. #3
    کهنه کار آســـــمان آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    950
    می پسندم
    1,456
    مورد پسند : 934 بار در 574 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    میزان امتیاز
    64

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    فقر

    روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند.
    در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
    پسر پاسخ داد: «عالي بود پدر!»
    پدر پرسيد: «آيا به زندگي آنها توجه كردي؟»
    پسر پاسخ داد: «فكر مي كنم!»
    پدر پرسيد: «چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟»
    پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست!»
    در پايان حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد: «متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعا چقدر فقير هستيم!»
    ***
    **
    *


    پشت هر کوه بلند

    سبزه زاریست پر از یاد خدا
    و در آن باغ کسی می خواند
    که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...


    *
    **
    ***


  4. #4
    کهنه کار آســـــمان آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    950
    می پسندم
    1,456
    مورد پسند : 934 بار در 574 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    میزان امتیاز
    64

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    یک لیوان شیر



    روزی روزگاری پسرك فقیری زندگی می كرد كه برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می‌كرد.از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد كه تنها یك سكه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود كه شدیداً احساس گرسنگی می‌كرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا كند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز كرد. پسرك با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یك لیوان آب درخواست كرد. دختر كه متوجه گرسنگی شدید پسرك شده بود بجای آب برایش یك لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر كشید و گفت : چقدر باید به شما بپردازم؟. دختر پاسخ داد: چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته كه نیكی ما به ازایی ندارد*. پسرك گفت: پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می‌كنم.

    سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشكان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام كنند.

    دكتر هوارد كلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی‌كه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حركت كرد. لباس پزشكی اش را بر تن كرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه اورا شناخت.

    سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یك تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دكتر كلی گردید.

    آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دكتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن‌را درون پاكتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

    زن از باز كردن پاكت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه باید تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاكت را باز كرد. چیزی توجه اش را جلب كرد. چند كلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند: بهای این صورتحساب قبلاً با یك لیوان شیر پرداخت شده است.
    ***
    **
    *


    پشت هر کوه بلند

    سبزه زاریست پر از یاد خدا
    و در آن باغ کسی می خواند
    که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...


    *
    **
    ***


  5. #5
    مدیر ارشد محمد حسین آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2011
    نوشته ها
    2,422
    می پسندم
    897
    مورد پسند : 464 بار در 340 پست
    نوشته های وبلاگ
    16
    میزان امتیاز
    84

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    عروسک

    چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!”

    زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟” با بغض گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟” پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا”
    پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.”
    پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!” او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است ”
    من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!”
    پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!”
    بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟”
    اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:” بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.”
    چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
    فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.”
    فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: “زن جوان دیشب از دنیا رفت.”
    اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

  6. 2 کاربر پست محمد حسین عزیز را پسندیده اند .

    آســـــمان (03-31-2012), امیرحسین (03-31-2012)

  7. #6
    مدیر ارشد محمد حسین آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2011
    نوشته ها
    2,422
    می پسندم
    897
    مورد پسند : 464 بار در 340 پست
    نوشته های وبلاگ
    16
    میزان امتیاز
    84

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    “زندگی درخت”

    مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود ،پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

    پسر اول:درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده .

    پسر دوم:درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن .

    پسر سوم:درختی پر از شکوفه های زیبا،باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیدم .

    پسر چهارم:درخت بالغی بود پربار از میوه ها ، پر از زندگی و زایش .

    مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
    اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!
    مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
    زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین
    در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند . .

  8. کاربر مقابل پست محمد حسین عزیز را پسندیده است:

    امیرحسین (03-31-2012)

  9. #7
    کاربر کانون پرواز آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    tehran
    نوشته ها
    818
    می پسندم
    967
    مورد پسند : 909 بار در 506 پست
    میزان امتیاز
    60

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    معجزه

    كاترين 8ساله بود شبي در اتاق آرام خوابيده بود كه ازصحبت هاي پدر ومادرش فهميدكه برادرش سخت بيمار است وپولي هم براي مداواي آن ندارند.پدر به تازگي كارش را از دست داده بود ونميتوانست هزينه جراحي پر خرج پسرش را بپردازد.كاترين شنيد كه پدر آهسته وگريه كنان به مادر مي گويد:فقط يك معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.
    كاترين با ناراحتي بلند شد واز زير تخت قلك كوچكش را درآورد وقلك را شكست.سكه ها را روي تخت ريخت وشمرد:5دلار فقط 5دلار
    بعدآهسته از در عقبي خارج شد وچند كوچه بالاتر به داروخانه رفت.
    دكتر داروسازبه او توجه نمي كرد بالاخره كاترين حوصله اش سر رفت وسكه ها را روي پيشخوان كوبيد.داروسازجا خورد وبا تعجب گفت:چه ميخواهي؟!!!
    دخترك با نگراني پاسخ دادبرادرم به شدت بيماره مي خواهم برايش معجزه بخرم قيمتش چقدره؟؟؟؟ داروساز با تعجب پرسيد:چي مي خواهي؟؟؟؟؟؟ دخترك توضيح داد:چيزي در سر برادر كوچكم رفته وپدر ميگويد:فقط معجزه مي تواند او را از مرگ حتمي نجات دهد. من ميخواهم معجزه بخرم قيمتش چنده؟؟؟داروساز گفت:متاسفم دخترم ولي ما اين جا معجزه نمي فروشيم!!!چشمان دخترك پر از اشك شد وگفت:شمارو به خدا برادرم خيلي بيمار است وپدرم پول نداردوپول من هم همينه،من از كجا مي توانم معجزه بخرم؟؟؟؟؟؟
    مردي كه در گوشه ايستاده بود ولباس مرتبي داشت از دخترك پرسيد چقدر پول داري؟ دخترك پول را به مرد داد ومردگفت: چه جالب اين پول براي خريد معجزه كافيست. وبعد به دختر گفت من مي خواهم پدر ومادرت رو ببينم فكر ميكنم معجزه برادرت پيش من باشه.آن مرد دكتر فوق تخصص مغز واعصاب بود.
    فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسر انجام شد وپسر از مرگ حتمي نجات پيدا كرد.پس از جراحي پدر نزد دكتر رفت پس از تشكر گفت ميخواهم بدانم خرج عمل چه قدر شد تا بعدا" پرداخت كنم. دكتر لبخندي زد وگفت 5دلار قبلا" هم پرداخت شده.

    پند:
    كارهاي بزرگ را مي توان حتي باكمترين ها به ثمر رساند.اگر تنها،معجزه اي بنام ايمان در دلها وجود داشته باشد.

    +:از کتاب پندهای قندپهلو به همت مهندس حسین شکرریز

  10. 3 کاربر پست پرواز عزیز را پسندیده اند .

    محمد حسین (04-05-2012), آســـــمان (03-31-2012), امیرحسین (03-31-2012)

  11. #8
    کهنه کار آســـــمان آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    950
    می پسندم
    1,456
    مورد پسند : 934 بار در 574 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    میزان امتیاز
    64

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    منطق


    دو شاگرد پانزده ساله ی دبیرستان نزد معلم خود آمده و پرسیدند : - استاد اصولا منطق چیست ؟معلم

    کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز

    ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را

    انجام دهند ؟هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !معلم گفت : نه ، تمیزه . چون

    او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟

    حالا پسرها می گویند : تمیزه !معلم جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید

    :خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !معلم

    دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد وکثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب

    بالاخره کی حمام می گیرد ؟بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !معلم بار دیگر توضیح می

    دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!

    شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک

    چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این

    یعنی: منطق ! و از دیدگاه هر کس متفاوت است.
    ***
    **
    *


    پشت هر کوه بلند

    سبزه زاریست پر از یاد خدا
    و در آن باغ کسی می خواند
    که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...


    *
    **
    ***


  12. 2 کاربر پست آســـــمان عزیز را پسندیده اند .

    محمد حسین (04-05-2012), امیرحسین (03-31-2012)

  13. #9
    کهنه کار آســـــمان آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    950
    می پسندم
    1,456
    مورد پسند : 934 بار در 574 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    میزان امتیاز
    64
    تحفه پسر فقیر به حضرت یوسف (ع)

    روزي دوستان يوسف پيامبر تصميم گرفتند برايش هديه اي ببرند. هر کس هديه اي ارزنده و گران قيمت و در خور عزيز مصر تهيه کرد. در ميان اين جمع دوستان، پسر فقيري بود که دوست داشت بهترين هديه را براي حضرت يوسف ببرد. با خود انديشيد که يوسف از مال دنيا بي نياز است، پس بايد زيباترين هديه را برايش ببرد. روز ميهماني فرارسيد. همه با ادب و در صفي منظم هداياي خود را تقديم کردند. پسر فقير که آخر از همه منتظر ايستاده بود، وقتي به محضر عزيز مصر مشرف شد، تکه آيينه ي شفاف و جلايافته اي را تقديم کرد. همه متعجب ماندند. يوسف دليل انتخاب هديه اش را پرسيد و پسير چنين پاسخ داد: در همه بازار گشتم، دريافتم که شما به آن اسباب و وسايل گران بها نيازي نداري، بلکه بهتر از آن ها را در قصر پادشاهي تان داريد، و چون در ميان اجناس زيبا و خوش زرق و برق گشتم، دريافتم که تو از همه ي آن ها زيباتري. حال اي يوسف، هديه اي برايت آوردم تازيباترين را برايت بنمايد، که زيباترين مخلوق عالم در اين کره ي خاکي تو هستي. بنگر در آيينه، تا اين زيبايي را تو خود نيز شاهد باشي. يوسف عزيز، ببين خداوند چقدر تو را زيبا و برازنده خلق کرده است.
    ***
    **
    *


    پشت هر کوه بلند

    سبزه زاریست پر از یاد خدا
    و در آن باغ کسی می خواند
    که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...


    *
    **
    ***


  14. 3 کاربر پست آســـــمان عزیز را پسندیده اند .

    محمد حسین (04-05-2012), پرواز (04-02-2012), امیرحسین (03-31-2012)

  15. #10
    بنیانگذار کانون تفسیر قرآن امیرحسین آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    8,629
    می پسندم
    3,005
    مورد پسند : 3,788 بار در 2,619 پست
    نوشته های وبلاگ
    20
    میزان امتیاز
    274
    گفتم: از كجا مى‏آيى؟ پاسخ داد:

    [يُنادَوْنَ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ].

    اينانند كه [گويى‏] از جايى دور ندايشان مى‏دهند.

    از خواندن اين آيه پى بردم كه از راه دور مى‏آيد.

    گفتم: كجا مى‏روى؟ جواب داد:

    [وَ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا].

    و خدا را حقّى ثابت و لازم بر عهده مردم است كه [براى اداى مناسك حج‏] آهنگ آن خانه كنند، [البته‏] كسانى كه [از جهت سلامت جسمى و توانمندى مالى و باز بودن مسير] بتوانند به سوى آن راه يابند.

    فهميدم قصد خانه خدا دارد.

    گفتم: چند روز است حركت كرده‏اى؟ پاسخ داد:

    [وَ لَقَدْ خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ‏].

    همانا ما آسمان ها و زمين و آنچه را ميان آن‏هاست در شش روز آفريديم، و هيچ رنج و درماندگى به ما نرسيد.

    فهميدم شش روز است از شهر خود حركت كرده و به سوى مكه معظّمه مى‏رود.

    پرستویی که مقصد را در کوچ میبیند از ویرانی لانه اش نمی هراسد.
    م.ا

  16. 2 کاربر پست امیرحسین عزیز را پسندیده اند .

    محمد حسین (04-05-2012), آســـــمان (04-01-2012)

صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •