وقتی با خدا گل یا پوچ بازی میکنی نترس تو برنده ای چون خدا همیشه تو دستاش پره...
یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.
چه شود که نازنینا ، رُخ خود به من نمائی به تبسّمی ، نگاهی ، گرهی ز دل گشائی به حریم خود رهم ده ، که غریب شهر عشقم به رهم چراغ بَرنِه ، که نور رهنمائی چه کنم ؟ کجا گریزم ؟ که به جر تو ره ندارم همه راه بسته بینم ، مگرم تو ره گشائی...
پنداشته اند كه ما ز خاموشانيم همرنگ جماعت فراموشانيم ما آرزوي كرب و بلا را داريم با ياد حسينمان كفن پوشانيم