وقتي كه ما را پياده كرده و بر روي زمين انداختند، يك افسر عراقي بالاي سر ما آمد و نگاه نفرت بارش را به يكي از ما كه نوجوان بسيجي بود دوخت و به طرف او رفت، كه دستهايش را از پشت سينه و از طرف سينه روي زمين خوابانده بودند. ابتدا آن افسر عراقي ضمن فحش هاي ركيكي كه به او داد با لگد به پهلوهاي او مي كوبيد و مي گفت: بگو مرگ بر ... چند بار اين جمله را تكرار كرد و وقتي ديد اين بسيجي كوچك كه روحي به بزرگي عالمي داشت با قدرت تمام فرياد مي زد " الموت لصدام".

كلتش را در آورد و روي سرش گذاشت و گفت اگر نگويي، يك تير حرامت مي كنم. برادرمان خيلي متين و با وقار سرش را از زمين بلند كرد و گفت :"من براي پيروزي آمدم و شهيد شدن منتهاي آرزوي من است. اگر قرار بود از كشته شدن بترسم و به امام بد بگويم، غلط كردم به جبهه بيايم. زود باش مرا بكش ...".
افسر عراقي وقتي مقاومت اين نوجوان را ديد با عصبانيت بلند شد كلتش را در غلاف گذاشت و با لگد محكم ديگري حرصش را خالي كرد و گازي به ماشين داد و دور شد.

روايتگر: محمد تقي طباطبايي
-پایان-