
 
		
		
	-  خانم خارجی !!!
 
	
	
 
 
 
	
	
		
		
	
	
	
	
		
	
	
		
			
- 
	
	
		
			
			
				کاربر کانون
			
			
			
			
				
					
						
					
				
			
			
			
				
			
			 
			
				
				
				
				
				
			
		 
		
			
				
				
						
						
				
					
						
							از خندة ما تعجب کرده بود، چفیة روی سرش را پایین کشید و روی گردنش مرتب کرد. عباس با چشم و ابرو، به علی اشاره کرد، علی هم چشمکی زد. چند دقیقه بعد، هر دو پتویی را از پشت سر انداختند روی امیر. ما هم که از امیر رودست خورده بودیم و خواب دلچسب بعد ازظهر را هم از دست داده بودیم، همراه آن دو ریختیم روی پتو. مُشت و لگد بود که بالا و پایین می رفت. امیر زیر پتو داد و فریاد می کرد، اما هیچ کس کوتاه نمی آمد و دست بردار نبود. صدای بچه ها سنگر را پُر کرده بود. بالاخره عباس دلش به رحم آمد و گفت: «بسشه... فکر کنم دیگه ادب شده باشه». پتو را بالا زدیم، امیر مثل پرندة اسیری پرید بیرون. چهار دست و پا گوشة سنگر نشست و شروع کرد به ناله کردن: «آی دستم... دیوانه ها... آی کمرم» اما نگاهش که به او افتاد، دوباره شروع کرد به خندیدن. او هنوز آرام و خجالت زده همان گوشة راست سنگر ایستاده بود و ما را تماشا می کرد.
امیر قاه قاه می خندید و دستش را روی پایش می زد. آرام که شد گفت: «فکر کردید من دروغ گفتم؟» بلند شد و پیش او رفت. به شانه اش زد و گفت: «این اکرمه... از برادرای نجف. تازه به این منطقه اعزام شده».
اکرم هنوز نمی دانست چه اتفاقی افتاده، اما لبخند زیبایی، صورت سبزه و کشیده اش را جذاب تر کرده بود.
						
					 
					
				 
			 
			
			
		 
	 
		
	
 
- 
	
	
	
	
		
			2 کاربر پست maryam عزیز را پسندیده اند .
		
	
	
		
			
				محمدابراهیم نامدار (07-13-2013), حسین زاده (02-16-2013) 
			
		 
	 
	 
 
 
 
		
		
		
	
 
	
	
	
	
	
	
	
	
	
	
	
	کلمات کلیدی این موضوع
	
	
	
		
		
			
				
				مجوز های ارسال و ویرایش
			
			
				
	
		- شما  نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
 
		- شما  امکان ارسال پاسخ را ندارید
 
		- شما  نمیتوانید فایل پیوست کنید.
 
		- شما  نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
 
		-  
 
	
	
	 	مشاهده قوانین 
	انجمن