حضرت مولا امیرالمونین علی علیه السلام در خطبه 27 نهج البلاغه خطاب به این قوم با سابقه می فرمایند:
« وقتى در تابستان فرمان حركت به سوى دشمن می دهم، می گوييد هوا گرم است، مهلت ده تا سوز گرما بگذرد، و آنگاه كه در زمستان فرمان جنگ میدهم، میگوييد هوا خيلى سرد است بگذار سرما برود... اى مرد نمايان نامرد!... چقدر دوست داشتم كه شما را هرگز نمى ديدم و هرگز نمى شناختم.» که خود، حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
کوفیان راحتی شان کمی به تنگ آمده بود! دیگر خبری از غنایم فتوحات باد آورده ی صدر اسلام نبود، گفتند چه کنیم که وضعمان خوب شود و دوباره مجبور نشویم سرد و گرم روزگار بچشیم؟ مصمم شدند به تغییر وضع موجود بلکه به نان و نوایی برسند.
چه کسی جایگزین شود؟ شنیده بودند حسین بن علی(علیه السلام) پس از به درک واصل شدن معاویه، تن به بیعت با میمون باز شرابخوار نداده و از مدینه خروج کرده به سمت مکه. گفتند خب! شخصش هم پیدا شد.
شروع کردند نامه دادن که حسین بیا اینجا، وضع ما هم خراب است ، بیا سروسامان بده. البته با لحنی کاملا ریاکارانه...
و همین جماعت مرفهین بی درد با حضور عبید الله بی زیاد بن ابیه در کوفه، دیدند ورق برگشت! حمایت از حسین علیه السلام آنقدر ها هم آسان نیست. بوی خون می دهد! ابن زیاد هم یک در به درِ مسافر را مظلوم گیر آورد و به در آویخت در مرکز شهر، کوفیان هم ترسیدند، گفتند ما فکر می کردیم حسین علیه السلام می آید دنیایی هم نصیبمان می شود ولی اگر بناست با حمایت کردن از حسین به خطر بیافتیم، برای حفظ مایملک کنونی مان هم که شده، نه تنها دست از بیعت می کشیم، که به جنگ با او هم می رویم! فَوَقَعَ ما وَقَع...!