زندگی که شوخی نیست. حرف یک عمره.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4

موضوع: زندگی که شوخی نیست. حرف یک عمره.

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر کانون پرواز آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    tehran
    نوشته ها
    818
    می پسندم
    967
    مورد پسند : 909 بار در 506 پست
    میزان امتیاز
    62

    زندگی که شوخی نیست. حرف یک عمره.

    پشت پنجره نشسته بودم و به بیرون نگاه می‌کردم. بد جوری دلم گرفته بود. اشک من، از روی گونه‌ام سُر می‌خورد و اشک آسمان از روی شیشه.
    تلفنم زنگ زد؛ گوشی را برداشتم. افسانه بود. بدون سلام پرسید: «چی شد؟» به هق‌هق افتادم. بیچاره ترسید و گفت: «چی شده! بگو ببینم چه خبر؟ حتما از کیوان خوششون نیومده که آبغوره گرفتی؛ آره؟»
    با گریه گفتم: «بعد از چند ماه که اجازه دادن کیوان بیاد خواستگاری، با پرسیدن چند تا سوال الکی و آبکی، همشون تشخیص دادن به درد زندگی با من نمی‌‌خوره!»
    تقریبا داد زد: «درست حرف بزن ببینم چی گفتن، چی شنیدین.»
    - هیچی دیگه، عمه خانم از راه نیومده رفت نشست بالای اتاق و گند زد به کل آرزوهای من و کیوان. وای! افسانه فردا چطوری به کیوان بگم بابام اجازه نمیده باهاش ازدواج کنم؟
    - حالا مگه چه سوالی کرد؟
    - هیچی. اول از همه پرسید: «خوب آقا کیوان! شما کی سربازی رفتی؟ خاطره شیرینی هم از اون دوران داری؟» کیوان صاف و ساده هم گفت: «راستش منم مثل خیلی از جوونا زیر بار سربازی نمی‌رفتم تا بابا خواست یه ماشین به نامم بکنه که گیر افتادم. شیرین‌ترین خاطره‌ام هم مربوط می‌شه به روزی که دل‌تنگ خونه شدم. دوره آموزشیم بود. تو آسایشگاه رفتم لب تخت نشستم و با یک آجر محکم کوبیدم روی پام. ضربه کار خودش رو کرد و انگشتم از دو جا شکست و یک ماهی فلنگ رو بستم و اومدم خونه.»
    - عمه چی گفت؟
    - جلوی اونا هیچی، خندید و گفت: «عجب! خوب تونستی یک ماه از زیر مسئولیت در بری‌ها!»
    مادر کیوان به حمایت از پسرش گفت: «آخه بچه‌ام از دوری ما افسرده شده بود.»
    بعد هم با سیاست حرف انداخت وسط که «حاج‌خانم شنیدم شما سه تا عروس دیگه هم دارین. ان‌شاء‌الله که ازشون راضی هستید. بله؟» مامان کیوان هم بنده‌خدا گفت: «چی بگم والا. خدابیامرز مادرم راست می‌گفت. البته بلانسبت دخترخانم شما که تاج سر ماست. ما خانوادگی از عروس شانس نداریم.»
    عمه خانم هم با خنده گفت: «والا چه عرض کنم.»
    بلافاصله بابام رو به کیوان پرسید: «عروس خانم‌ها با شما رابطه خوبی دارن؟» کیوان هم گفت: «وقتی مادرم راضی نباشه، مسلما منم رابطه خوبی باهاشون ندارم.»

  2. 2 کاربر پست پرواز عزیز را پسندیده اند .

    امیرحسین (09-21-2012), حسین زاده (09-21-2012)

موضوعات مشابه

  1. خواندنیست
    توسط طاهره وحیدیان در انجمن ولایت فقیه
    پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: 07-27-2012, 01:27 PM
  2. انتظار کافی نیست ...
    توسط طاهره وحیدیان در انجمن عصر غیبت
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 07-12-2012, 09:55 PM
  3. جوادی‌آملی:کمک به فقیر محبوب دین نیست
    توسط امیرحسین در انجمن تلنگر
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 06-03-2012, 10:06 AM
  4. افسردگی چیست ؟
    توسط طاهره وحیدیان در انجمن سلامت
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: 05-27-2012, 07:36 PM
  5. عبدالباسط می‌خواند و می‌گریست + فیلم
    توسط امیرحسین در انجمن فیلم
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 04-27-2011, 07:02 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •