شاعري در وجود محمدرضا شعله ميكشد. به خصوص اينكه دو برادر بزرگترش هم دستي در شعر داشتهاند. خودش ميگويد: «از زمان بچگی کلمات را به هم می بافتم. مشخصاً از سنین سیزده چهارده سالگی. بعد، به مرور زمان، تا سال 55 به رغم این که هفده هجده ساله بودم، به بعضی از انجمن های ادبی فعّال آن دوران پایتخت سرک می کشیدم.» با اين وجود، آنچه را كه در اين سالها ميسرايد، به عنوان شعر قبول ندارد و فعلاً دارد خودش را محك ميزند.
اما دور و بر محمدرضا دارد اتفاقاتي ميافتد كه او نميتواند نسبت به آن بيتفاوت بماند. شهر و كشور بوي انقلاب، بوي خون مردم بيگناه و بيش از هر چيز بوي خميني گرفته است. محمدرضاي انقلابي حالا شعر را فراموش كرده و تمام فكر و ذكرش شده انقلاب اسلامي. خب حدس زدن از اينجا به بعدش با پيروزي انقلاب خيلي نيست. خودش ميگويد:
«از همان شب اول پیروزی انقلاب در بیست و دو بهمن 57، در کمیتهی انقلاب؛ مستقر در مسجد امامزاده سیّد نصرالدین- محلّهی ما در خیابان خیّام- تفنگ به دوش کشیدم و شدم یکی از صدها هزار جوان پاسدار انقلاب.»
محمدرضا يك سالي در كميتهي انقلاب مشغول مبارزه با منافقين و ديگر گروهكها ميشود. اما اين تازه آغاز انقلابيگري اوست. محمدرضا عزم آزادي فلسطين در سر دارد و بر مبنای همین باور، دوره های مقدّماتی جنگ چریکی را در تهران آموزش ميبيند. در آذرماه 58، به جمهوری عربی سوریه ميرود. آنجا در یکی از پادگانهای متعلّق به جناح نظامی «سازمان آزادی بخش فلسطین»- معروف به قوای العاصفه- مستقر ميشدوند و مربیان زبدهی فلسطینی، یک دوره ی تخصصی از رزم پارتیزانی را به آنها آموزش ميدهند. با پایان دورهی آموزشی، در حالي كه همه چيز آماده است براي جهاد، نیروهای مسیحی لبنانی طرفدار ارتش اسرائیل - معروف به فالانژها راه ورود آنها به لبنان را به روی او و همراهانش ميبندند.
اما محمدرضا انقلابيتر و آرمانيتر از اين است كه نااميد شود. او به اتفّاق تعدادی از دوستانش به تهران برميگردد تا خود را به جبهههای نبرد افغانستان عليه شوروي برساند، اما باز هم سنگي جلوي پاي او ودوستانش قرار ميگيرد...