پدرتان چطور راضی شد؟
راضی نشد. برای آنکه با خیال راحت وارد طلبگی شوم، رفتم نزد مرحوم آیتالله شاهآبادی که استاد امام خمینی (رحمتاللهعلیه) بودند. از ایشان خواستم استخاره کند. آقا قرآن را باز کرد و با تبسم به من گفتند: خوب است. خجالت کشیدم که آیه استخاره را از ایشان سؤال کنم.
همان روزها در عید 17 ربیعالاول عمامه گذاشتم. این موضوع بلافاصله در بین فامیل پیچید. شب که به خانه رفتم، برای آنکه پدرم عمامه را نبیند، زیر عبا پنهانش کردم. اما از قضا فهمید و داد و بیداد در خانه به راه انداخت. داخل اتاق نشسته بودم و گریه میکردم، شیرینترین گریههای عمرم بود. بهترین شبهای زندگی من همان شبها بود که تازه معمم شده بودم.
در نهایت پدرتان راضی شدند؟
همان شب از ترس آنکه پدرم نگذارد صبح با عمامه از خانه بیرون بروم، فرار کردم! رفتم مسجد لرزاده و از آیتالله برهان خواستم به من حجره بدهند. نخستین حجره مسجد لرزاده را که تازه ساخته بود، به من دادند. سال 63 قمری، یعنی 1321 شمسی بود که استاد ما مریض شد و پزشکها به او گفتند چند ماهی به مکانی در 12 فرسخی تهران بروند.
ما هم همراه ایشان به ییلاق رفتیم. در آن روستا شبها استاد چراغ فانوس را روشن میکرد و درس میداد. نماز شب طلبهها ترک نمیشد. از 20 طلبهای که آن سال با هم بودیم، الان بیشترشان فوت کردند؛ خدا رحمتشان کند.