3- جابر جعفی می گوید: دایه حضرت علی علیه السلام زنی بود از بنی هلال که خود نیز کودکی داشت که یک سال از علی علیه السلام بزرگ تر بود. روزی دایه، این دو طفل را در خیمه گذاشته و به دنبال کار خود رفت. فرزند دایه از خیمه خارج شده و خود به سر چاهی که در نزدیکی خیمه بود رسانید. علی علیه السلام نیز با او همراه بود.

در این موقع پسرک به چاه نزدیک شده و با سر به داخل چاه واژگون شد. در همین لحظه، علی علیه السلام که از او کوچک تر بود، او را گرفته و همان طور آویزان نگاه داشت. آن حضرت با دندانش یک دست و با دستش یک پای آن کودک را گرفته بود و آن قدر نگاه داشت، تا این که مادرش سررسید و کودکش را گرفت و با صدای بلند فریاد زد: ای مردم! بیایید و ببینید که این چه کودک مبارکی است که جان کودک مرا نجات داد. مردم جمع شدند در حالی که از قدرت و هوش حضرت علی علیه السلام شگفت زده شده بودند.


4- حضرت علی علیه السلام: در سنین نوجوانی بود که با مردان نیرومند و پهلوان، کشتی می گرفت و همه آن ها را به زمین می زد. مردان قد بلند و قوی هیکل را به روی دست بلند می کرد و در هوا نگه داشته و آن گاه به سوی خود کشیده، به زمین می زد و گاه با یک دست از قسمت نرم شکم آن ها گرفته و آن ها را به هوا بلند می کرد و بعضی اوقات خود را به اسبی که در حال دویدن بود رسانده و وقتی با آن برخورد می کرد، آن را به عقب می راند.

5- بسیار اتفاق می افتاد که آن حضرت علیه السلام سنگ بزرگی را از قلّه کوه برداشته و با یک دست آن را گرفته به پایین می آورد. آن گاه آن را پیش روی مردم می گذاشت، ولی حتی سه مرد نیرومند نمی توانستند آن را از جای خود تکان بدهند. و همچنین هر گاه آن حضرت ساق دست کسی را می فشرد، از شدت درد نمی توانست نفس بکشد.