جوان گفته هاى خود را تكرار كرد و قسم یاد كرد كه این زن مادر من است.

عمر به زن گفت: شما در جواب چه مى گویید؟

زن پاسخ داد: خدا را شاهد مى گیرم و به پیغمبر سوگند یاد مى كنم كه این پسر را نمى شناسم. او با چنین ادعایى مى خواهد مرا در بین قبیله و خویشاوندانم بى آبرو سازد. من زنى از خاندان قریشم و تابحال شوهر نكرده ام و هنوز هم باكره ام.

در چنین حالتى چگونه ممكن او فرزند من باشد؟

عمر پرسید: آیا شاهد دارى؟

زن پاسخ داد: اینها همه گواهان و شهود من هستند.
آن چهل نفر شهادت دادند كه پسر دروغ مى گوید و نیز گواهى دادند كه این زن شوهر نكرده و هنوز هم باكره است.