در زمان خلافت عمر، جوانى به نزد او آمد و از مادرش شكایت كرد و ناله سر مى داد كه: خدایا بین من و مادرم حكم كن.

عمر از او پرسید: مگر مادرت چه كرده است؟ چرا درباره او شكایت مى كنى؟

جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شكم خود پرورده و دو سال تمام نیز شیر داده.. اكنون كه بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخیص مى دهم، مرا طرد كرده و مى گوید تو فرزند من نیستى! حال آنكه او مادر من و من فرزند او هستم.

عمر دستور داد زن را بیاورند. زن كه فهمید علت احضارش چیست، به همراه چهار برادرش و نیز چهل شاهد در محكمه حاضر شد.

عمر از جوان خواست تا ادعایش را مطرح نماید.