[محبوب] داستانهای جالب و کوتاه - صفحه 2
صفحه 2 از 5 نخستنخست 1234 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 50

موضوع: داستانهای جالب و کوتاه

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر کانون
    تاریخ عضویت
    May 2012
    نوشته ها
    17
    می پسندم
    13
    مورد پسند : 34 بار در 14 پست
    میزان امتیاز
    27
    داستان ملا و راهب

    یک ملا و یک راهب كه مراحلي از سير و سلوك را گذرانده بودند و از ديري به دير ديگر سفر مي كردند ، سر راه خود دختري را ديدند در كنار رودخانه ايستاده بود و ترديد داشت از آن بگذرد.
    وقتي آن دو نزديك رودخانه رسيدند دخترك از آن ها تقاضاي كمك كرد. راهب بلا درنگ دخترك را برداشت و از رودخانه گذراند.
    آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتي طولاني را پيمودند تا به مقصد رسيدند. در همين هنگام ملا
    كه ساعتها سکوت كرده بود خطاب به همراه خود گفت:« دوست عزيز! ما نبايد به جنس لطيف نزديك شويم. تماس با جنس لطيف بر خلاف عقايد و مقررات مكتب ماست. در صورتي كه تو دخترك را بغل كردي و از رودخانه عبور دادي.»
    راهب با خونسردي و با حالتي بي تفاوت جواب داد:« من دخترك را همان جا رها كردم ولي تو هنوز به آن چسبيده اي و رهايش نمي كني.»

    ویرایش توسط امیرحسین : 06-22-2012 در ساعت 08:49 PM

  2. 2 کاربر پست زهرا عزیز را پسندیده اند .

    پرواز (06-23-2012), امیرحسین (06-22-2012)

  3. #2
    کاربر کانون
    تاریخ عضویت
    May 2012
    نوشته ها
    17
    می پسندم
    13
    مورد پسند : 34 بار در 14 پست
    میزان امتیاز
    27
    ----- اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست




    سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت.
    وزیر همواره میگفت:
    هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست.

    روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !
    پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد
    چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،
    زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!
    آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند،
    اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!!
    به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.
    پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!

    وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند،
    بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود !!!
    ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است
    تصمیمات خداوند از قدرت درک ما خارج است اما همیشه به سود ما می باشد.

    پائولوکوئیلو


















  4. #3
    کاربر کانون
    تاریخ عضویت
    May 2012
    نوشته ها
    17
    می پسندم
    13
    مورد پسند : 34 بار در 14 پست
    میزان امتیاز
    27

    خاطره آقای محمد جواد شریعت با مرحوم آیتالله حاج آقا رحیم ارباب اصفهانی دررابطه باراز عربی بودن نماز:
    سال یكهزار و سیصدو سی و دو شمسی بود من وعده ای از جوانان پرشورآن روزگار، پسازتبادل نظر و مشاجره، به این نتیجه رسیدهبودیم كه چه دلیلی دارد نمازرا بهعربی بخوانیم؟
    چرا نماز را به زبان فارسی نخوانیم؟ عاقبت
    تصمیم گرفتیم نمازرا به زبان فارسیبخوانیم و همین كار را هم كردیم.والدین كم كم از این موضوع آگاهی یافتند وبه فكر چاره افتادند، آن ها پس ازتبادل نظربا یكدیگر، تصمیم گرفتند بانصیحت ما را از این كار باز دارند و اگرمؤثر نبود، راهی دیگر برگزینند، چون پنددادن آن ها مؤثر نیفتاد، ما را نزد یكیاز روحانیان آن زمان بردند. آن روحانیوقتی فهمید ما به زبان فارسی نماز میخوانیم، به شیوه ای اهانت آمیز نجس وكافرمان خواند.این عمل او ما را در كارمان راسخ تر ومصرتر ساخت. عاقبت یكی از پدران، والدیندیگر افراد را به این فكر انداخت كه ما رابه محضر حضرت آیت الله حاج آقا رحیمارباب ببرند و این فكر مورد تأیید قرارگرفت. آن ها نزد حضرت ارباب شتافتند وموضوع را با وی در میان نهادند، او دستورداد در وقتی معیّن ما را خدمتش رهنمونشوند .

    درروز موعود ما راكه تقریباً پانزدهنفربودیم،به محضرمبارك ایشان بردند، درهمان لحظهاول، چهره نورانی وخندان وی ما را مجذوبساخت؛ آن بزرگمرد را غیرازدیگران یافتیمو دانستیم كه با شخصیتی استثنایی روبروهستیم.آقا در آغازدستورپذیرایی ازهمه ماراصادر فرمود. سپس به والدین ما فرمود: شماكه به فارسی نماز نمی خوانید، فعلاً تشریفببرید و ما را با فرزندانتان تنهابگذارید. وقتی آن ها رفتند،به ما فرمود: بهتر است شما یكی یكی خودتانرا معرفی كنید و بگویید در چه سطحتحصیلی و چه رشته ای درس می خوانید، آنگاهبه تناسب رشته و كلاس ما، پرسش هایعلمی مطرح كرد و از درس هایی مانند جبر ومثلثات و فیزیك و شیمی و علوم طبیعیمسائلی پرسید كه پاسخ اغلب آن ها از توانما بیرون بود.هركس از عهده پاسخ برنمی آمد، با اظهارلطف وی وپاسخ درست پرسش روبرو می شد.پساز آن كه همه ما را خلع سلاح كرد، فرمود:والدین شما نگران شده اند كه شما نمازتانرا به فارسی می خوانید، آن ها نمیدانند من كسانی را می شناسم كه _ نعوذبالله_ اصلاً نماز نمی خوانند، شماجوانان پاك اعتقادی هستید كه هم اهل دینهستید و هم اهل همت، من در جوانی میخواستم مثل شما نماز را به فارسی بخوانم؛ولی مشكلاتی پیش آمد كه نتوانستم.اكنون شما به خواسته دوران جوانی ام جامهعمل پوشانیده اید، آفرین به همت شما،در آن روزگار، نخستین مشكل من ترجمه صحیح سوره حمد بود كه لابد شما آن را حلّكرده اید. اكنون یكی از شما كه از دیگرانمسلط تراست، بگوید بسم الله الرحمنالرحیم را چگونه ترجمه كرده است.یكی ازما به عادت دانش آموزان دستش رابالاگرفت و برای پاسخ دادن داوطلب شد،آقا با لبخند فرمود: خوب شد طرف مباحثه مایك نفر است؛ زیرا من ازعهده پانزدهجوان نیرومند برنمی آمدم.بعد به آن جوان فرمود: خوب بفرمایید بسمالله را چگونه ترجمه كردید؟آن جوان گفت:طبق عادت جاری به نام خداوندبخشنده مهربان.حضرت ارباب لبخند زد و فرمود:گمان نكنم ترجمه درست بسم الله چنین باشد.


  5. #4
    کاربر کانون
    تاریخ عضویت
    May 2012
    نوشته ها
    17
    می پسندم
    13
    مورد پسند : 34 بار در 14 پست
    میزان امتیاز
    27

    درمورد«بسم» ترجمه«به نام»عیبی ندارد.
    اما «الله» قابل ترجمه نیست؛ زیرا اسم علم(خاص) خدا است و اسم خاص را نمی توانترجمه كرد؛مثلاً اگراسم كسی«حسن»باشد،نمی توان به آن گفت«زیبا».ترجمه «حسن»زیباست؛ اما اگربه آقای حسن بگوییم آقایزیبا،خوششنمی آید.كلمه الله اسم خاصی است كه مسلمانان برذات خداوند متعال اطلاق می كنند. نمیتوان «الله» را ترجمه كرد، باید همان رابه كار برد.خوب «رحمن» را چگونه ترجمه كرده اید؟ رفیقما پاسخ داد: بخشنده. حضرت اربابفرمود: این ترجمه بد نیست، ولی كامل نیست؛زیرا «رحمن» یكی از صفات خداست كهشمول رحمت و بخشندگی او را می رساند و اینشمول دركلمه بخشنده نیست؛ «رحمن»یعنی خدای كه در این دنیا هم برمؤمن و همبر كافر رحم می كند و همه را در كنفلطف و بخشندگی خود قرار می دهد و نعمت رزقو سلامت جسم و مانند آن اعطا میفرماید. در هرحال، ترجمه بخشنده برای«رحمن» درحد كمال ترجمه نیست.خوب، رحیم را چطور ترجمه كرده اید؟ رفیقما جواب داد: «مهربان». حضرت آیت اللهارباب فرمود: اگرمقصودتان از رحیم من بود _چون نام وی رحیم بود_ بدم نمی آمد«مهربان» ترجمه كنید؛ امّا چون رحیم كلمهای قرآنی و نام پروردگار است، بایددرست معنا شود. اگر آن را «بخشاینده» ترجمه كرده بودید، راهی به دهی می برد؛زیرا رحیم یعنی خدای كه در آن دنیا گناهان مؤمنان را عفو می كند. پس آنچه درترجمه «بسم الله» آورده اید، بد نیست؛ ولی كامل نیست و اشتباهاتی دارد. من همدر دوران جوانی چنین قصدی داشتم، امّا به
    همین مشكلات برخوردم و از خواندن نماز
    فارسی منصرف شدم. تازه این فقط آیه اول سوره حمد بود، اگر به دیگر آیاتبپردازیم موضوع خیلی پیچیده تر می شود.امّا من معتقدم شما اگرباز هم بر اینامراصرار دارید، دست از نمازخواندن فارسی برندارید؛ زیرا خواندنش ازنخواندننمازبهطوركلی بهتر است.در این جا، همگی شرمنده و منفعل و شكستخورده از وی عذر خواهی كردیم و قولدادیم، ضمن خواندن نمازبه عربی،نمازهای
    گذشته را اعاده كنیم.
    ایشان فرمود: من نگفتم به عربی نمازبخوانید، هرطور دلتان می خواهد بخوانید.منفقط مشكلات این كار را برای شما شرح دادم.ما همه عاجزانه از وی طلب بخشایش و ازكار خود اظهار پشیمانی كردیم. حضرت آیتالله ارباب، با تعارف میوه و شیرینی، مجلس را به پایان برد. ما همگی دست مباركشرا بوسیدیم و در حالی كه ما را بدرقه می كرد، خداحافظی كردیم. بعد نمازهارااعاده كردیم و ازكار جاهلانه خود دست
    برداشتیم.
    ویرایش توسط طاهره وحیدیان : 07-03-2012 در ساعت 08:07 AM

  6. 2 کاربر پست زهرا عزیز را پسندیده اند .

    آســـــمان (02-02-2013), امیرحسین (07-01-2012)

  7. #5
    کاربر کانون پرواز آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    tehran
    نوشته ها
    818
    می پسندم
    967
    مورد پسند : 909 بار در 506 پست
    میزان امتیاز
    63

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    به نقل از آقای قرائتی(یکم شاید جملات دقیق نباشن)..


    یه روز یه پسر گدایی بوه که عاشق دختر پادشاه میشه..
    خلاصه در این عشق داشته میسوخته و هیچ کاریم از دستش بر نمیومده..
    یه روز یکی از آشنایانش میگه تو برو بیرون شهر توی یه غار شروع کن به نماز خوندن پادشاه که میاد بیرون شهر من بهش میگم یه جوون عابد و زاهدی هست و خلاصه میارمش دم غار که تورو ببینه بعدشم میگم این و به دامادیت قبول کن اونوقت همه میگن چه پادشاه خوبیه که دامادش اینقدر عابده و ...
    خلاصه پسره میره بیرون توی غار و شروع به عبات میکنه چندین روز اونجا عبادت میکنه و نماز میخونه
    تا پادشاه میاد بیرون شهر..
    اون فردم به پادشاه میگه همچین جوونی هست بیاید بریم ببینیمش
    پادشاه میاد دم اون غار و اون فرد رو میکنه به اون پسر و میگه سلام پادشاه برای دیدن تو اومده..میبینه پسره نمازش تموم شد و عین خیالشم نشد باز شروع کرد به نماز خوندن اینا هر چی منتظر موندن و هی اون فرد گفت پادشاه اومده .پسره توجه نکرد آخرش پادشاه رفت..
    پادشاه که رفت نماز پسره هم تموم شد دوباره .. اون فرد عصبانی گفت خوب چرا اینجوری کردی؟
    ما اینهمه نقشه ریختیم که پادشاه و بکشونیم اینجا حالا که اومده تو اصلا محلش ندادی@!!!!

    پسره گفت تا وقتی پادشاه بیاد جلوی غار من به خاطر پادشاه نماز میخوندم و عبادت میکردم که اون ازم خوشش بیاد
    من وقتی دیدم نماز قلابی اینقدر زور داره گفتم ببین نماز واقعی چه زوری داره!

    از اون به بعد برای خود خدا نماز خوندم !

  8. #6
    کاربر کانون پرواز آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    tehran
    نوشته ها
    818
    می پسندم
    967
    مورد پسند : 909 بار در 506 پست
    میزان امتیاز
    63

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    به شستشو نیاز داری؟

    A little girl had been shopping with her Mom in Wal-Mart. She must have been 6 years old, this beautiful red haired, freckle faced image of innocence.
    دختر کوچکی با مادرش در وال مارت مشغول خرید بودند. دخترک حدوداً شش ساله بود. موی قرمز زیبائی داشت و کک و مک های صورتش حالت بیگناهی به او می داد



    It was pouring outside. The kind of rain that gushes over the top of rain gutters, so much in a hurry to hit the earth it has no time to flow down the spout.. We all stood there, under the awning, just inside the door of the WalMart.
    در بیرون باران بسختی می بارید. از آن بارانهایی که جوی ها را لبریز می کرد و آنقدر شدید بود که حتی وقت برای جاری شدن نمی داد. ما همگی در آنجا ایستاده بودیم. همه پشت درهای وال مارت جمع شده بودیم و حیرت زده به باران نگاه می کردیم
    We waited, some patiently, others irritated because nature messed up their hurried day.
    ما منتظر شدیم، بعضی ها با حوصله، و سایرین دلخور، زیرا طبیعت برنامه کاری آنها را به هم زده بود



    I am always mesmerized by rainfall. I got lost in the sound and sight of the heavens washing away the dirt and dust of the world. Memories of running, splashing so carefree as a child came pouring in as a welcome reprieve from the worries of my da
    باران همیشه مرا سحر می کند. من در صدای باران گم شدم. باران بهشتی گرد و غبار را از دنیا می زدود و پاک می کرد. خاطرات بارش، و چلپ چلپ کردن بیخیال در باران در دوران کودکی به اندرون من سرریز شد و به تکرار آن حاطرات خوشامد گفتم
    Her little voice was so sweet as it broke the hypnotic trance we were all caught in, 'Mom let's run through the rain,'
    صدای کم سن و سال و شیرین دخترک آن حالت افسون زدگی که ما را در بر گرفته بود در هم شکست. گفت: مامان، بیا زیر بارون بدویم
    she said.
    'What?' Mom asked.
    مادر گفت:
    چه؟
    'Let's run through the rain!' She repeated.
    دخترک تکرار کرد: بیا زیر بارون بدویم
    'No, honey. We'll wait until it slows down a bit,' Mom replied.
    مادر جواب داد
    نه عزیزم. ما صبر می کنیم تا بارون آهسته بشه
    This young child waited a minute and repeated: 'Mom, let's run through the rain..'
    دختربچه لحظه ای صبر کرد و تکرار کنان گفت: مامان، بیا از زیر بارون رد بشیم
    'We'll get soaked if we do,' Mom said.
    مادر گفت: اگر برویم خیس خواهیم شد
    'No, we won't, Mom. That's not what you said this morning,' the young gi
    rl said as she tugged at her Mom's sleevs
    دخترک درحالیکه آستین مادرش را می کشید گفت
    این اون چیزی نیست که امروز صبح می گفتی
    'This morning? When did I say we could run through the rain and not get wet?'
    امروز صبح؟ من کی گفتم که اگر زیر بارون بدویم خیس نمیشیم؟
    'Don't you remember? When you were talking to Daddy about his cancer, you said,
    ' If God can get us through this, He can get us through anything! ' '
    یادت نمیاد؟ وقتی داشتی با پدر در مورد سرطانش حرف می زدی. تو گفتی، اگر خدا می تونه ما رو از این مخمصه نجات بده، پس در هر حالت دیگه ای هم ما رو نجات خواهد داد
    The entire crowd stopped dead silent.. I swear you couldn't hear anything but the rain.. We all stood silently. No one left. Mom paused and thought for a moment about what she would say.
    تمامی حاضرین سکوتی مرگبار اختیار کردند. قسم می خورم که غیر از صدای باران چیزی شنیده نمیشد. همه در سکوت ایستاده بودند. هیچکس آنجا را ترک نکرد. مادر لحظاتی درنگ کرد و به تفکر پرداخت. باید چه بگوید؟
    Now some would laugh it off and scold her for being silly. Some might even ignore what was said. But this was a moment of affirmation in a young child's life. A time when innocent trust can be nurtured so that it will bloom into faith.
    ممکن بود یک نفر او را بخاطر احمق بودن مسخره کند و بعضی ها ممکن بود به آنچه او گفته بود بی تفاوت بمانند. اما این لحظه ای تثبیت کننده در
    زندگی این دختر بچه بود. لحظه ای که باوری سالم می توانست به ایمانی محکم تبدیل شود
    'Honey, you are absolutely right. Let's run through the rain. If GOD let's us get wet, well maybe we just need washing,' Mom said.
    مادر گفت:
    عزیزم، تو کاملاً درست می گوئی. بیا زیر باران بدویم. اگر خداوند اجازه بده که ما خیس بشویم، خب، فقط به یک شستشو احتیاج خواهیم داشت
    Then off they ran. We all stood watching, smiling and laughing as they darted past the cars and yes, through the puddles. They got soaked.
    و سپس آن دو دویدند. ما همه ایستادیم و درحالیکه آنها از کنار اتومبیلها می گذشتند تا به ماشین خود برسند و از روی جوی های آب می پریدند نظاره می کردیم. آنها خیس شدند

    They were followed by a few who screamed and laughed like children all the way to their cars. And yes, I did.

    I ran. I got wet. I needed washing
    آن دو مانند بچه ها جیغ می زدند و می خندیدند و بطرف اتومبیل خود می رفتند. و بله، منم همین کار رو کردم. خیس شدم. باید لباسهام رو می شستم
    Circumstances or people can take away your material possessions, they can take away your money, and they can take away your health. But no one can ever take away your precious memories...So, don't forget to make time and take the opportunities to make memories everyday.
    شرایط یا مردم می توانند آنچه به شما تعلق دارد را از شما بگیرند، می توانند پول شما، و سلامتی شما را از شما بدزدند. اما هیچکس قادر نیست خاطرات طلائی شما را بدزدد.... پس، فراموش نکنید که وقت بگذارید و از این فرصت های هر روزه خاطراتی شیرین بسازید
    To everything there is a season and a time to every purpose under heaven.
    برای هر چیزی زمانی هست و برای هر منظوری هم زمانی معین شده است I HOPE YOU STILL TAKE THE TIME TO RUN THROUGH THE RAIN.
    امیدوارم شما هنوز هم وقت برای دویدن زیر باران داشته باشید
    They say it takes a minute to find a special person, an hour to appreciate them, a day to love them, but then an entire life to forget them
    می گویند برای یافتن یک شخص بخصوص فقط یک دقیقه، و برای یافتن ارزش او یک ساعت، و برای دوست داشتن آنها یک روز، و برای فراموش کردن آنها تمامی عمر لازم است
    Send this to the people you'll never forget and remember to also send it to the person who sent it to you. It's a short message to let them know that you'll never forget them.
    این ایمیل را برای کسانی که هرگز فراموششان نمی کنی، و همچنین برای کسی که این ایمیل را برای تو فرستاده بفرست. این یک پیام کوتاه است تا به آنها بگویی که هرگز فراموشان نخواهی کرد
    If you don't send it to anyone, it means you're in a hurry.
    اگر این ایمیل را برای کسی نفرستی، معلوم می شود که سخت گرفتاری
    Take the time to live!!!
    از زمانی که زنده هستی بهره ببر
    Keep in touch with your friends, you never know when you'll need each other --
    با دوستانت در تماس باش. شما هرگز نمی دونین کی به هم محتاج میشین

    and don't forget to run in the rain!
    و فراموش نکن که زیر باران بدوی

    ترجمه: کامران دبیری

  9. #7
    کاربر کانون
    تاریخ عضویت
    Nov 2011
    نوشته ها
    18
    می پسندم
    648
    مورد پسند : 2 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    28

    RE: داستانهای جالب و کوتاه


    تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
    او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
    سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
    اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
    بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
    از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
    « خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
    صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
    کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
    نجات دهندگان می گفتند:
    “خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم

  10. #8
    کاربر کانون
    تاریخ عضویت
    Nov 2011
    نوشته ها
    18
    می پسندم
    648
    مورد پسند : 2 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    28

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    فواید گاو بودن
    معلمی از دانش آموزان خواست فایده گاو بودن را بنویسند و این انشاء آن دانش آموز است .

    با سلام خدمت معلم عزیزم و عرض تشکر از زحمات بی دریغ اولیاء و مربیان مدرسه که در تربیت ما بسیار زحمت میکشند و اگر آنها نبودند معلوم نبود ما الان کجا بودیم.

    اکنون قلم به دست میگیرم و انشای خود را آغاز می کنم.

    البته واضح و مبرهن است که اگر به اطراف خود بنگریم در می یابیم که گاو بودن فواید زیادی دارد.

    من مقداری در این مورد فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مهمترین فایده ی گاو بودن این است که آدم دیگر آدم نیست. بلکه گاو است.

    هرچند که نتیجه گیری باید در آخر انشاء باشد.

    بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم. ببینیم چقدر گاو بودن فایده دارد.

    مثلا در مورد همین ازدواج که این همه الان دارند راجع به آن برنامه هزار راه رفته و نرفته و برگشته درست می کنند.

    هیچ گاو مادری نگران ترشیده شدن گوساله اش نیست.

    همچنین ناراحت نیست اگر فردا پسرش زن برد، عروسش پسرش را از چنگش در می آورد.

    وقتی گاوی که پدر خانواده است میخواهد دخترش را شوهر دهد ، نگران جهیزیه اش نیست.

    نگران نیست که بین فامیل و همسایه آبرو دارند. مجبور نیست به خاطر این که پول جهاز دخترش را تهیه نماید برای صاحبش زمین اضافه شخم بزند ، یا بدتر از آن پاچه خواری کند.

    گوساله های ماده مجبور نیستند که با هزار دوز و کلک دل گوساله های نر را به دست بیاورند تا به خواستگاریشان بیایند، چون آنها آنقدر گاو هستند که به خواستگاری آنها بروند، از طرفی هیچ گوساله ماده ای
    نمیگوید که فعلا قصد ازدواج ندارد و میخواهد ادامه تحصیل دهد. تازه وقتی هم که عروسی می کنند اینهمه بیا برو، بعله برون، خواستگاری ، مهریه ، نامزدی ، زیر لفظی، حنا بندان، عروسی ، پاتختی، روتختی، زیر تختی، ماه عسل ، طلاق و طلاق کشی و... ندارند.

    گاوها حیوانات نجیب و سر به زیری هستند.

    آنها چشمهای سیاه و درشت و خوشگلی دارند.

    شاعر در این باره میگوید :

    سیه چشمون چرا تو نگات دیگه اون همه صفا نیست
    سیه چشمون بگو نکنه دلت دیگه پیش ما نیست

    هیچ گاوی نگران کرایه خانه اش نیست.

    نگران نیست نکند از کار اخراجش کنند.

    گاوها آنقدر عاقلند که میدانند بهترین سالهای عمرشان را نباید پشت کنکور بگذرانند .
    گاوها بخاطر چشم و همچشمی دماغشان را عمل نمی کنند.

    شما تا حالا دیده اید گاوی دماغش را چسب بزند؟

    شما تا حالا دیده اید گاوی خط چشم بکشد؟

    گاوها حیوانات مفیدی هستند و انگل جامعه نیستند.


    شما تا کنون یک گاو معتاد دیده اید؟

    گاوی دیده اید که سر کوچه بایستد و مزاحم ناموس مردم شود؟

    آخر گاوها خودشان خواهر و مادر دارند.

    ما از شیر، گوشت ، پوست ، حتی روده و معده ی گاو استفاده می کنیم.

    آقای .... معلم خوب ما گفته که از بعضی جاهای گاو در تهیه همین لوازم آرایش خانم ها که البته زشت است
    استفاده می شود.

    ما حتی از دستشویی بزرگ گاو (پشگل) هم استفاده می کنیم.

    تا حالا شما گاو بیکار دیده اید؟

    آیا دیده اید گاوی زیرآب گاو دیگری را پیش صاحبش بزند؟

    تا حالا دیده اید گاوی غیبت گاو دیگری را بکند؟

    آیا تا بحال دیده اید گاوی زنش را کتک بزند ؟

    یا گاو ماده ای شوهر خواهرش را به رخ شوهرش بکشد؟

    و مثلا بگوید از آقای فلانی یاد بگیر. آخر توهم گاوی؟! فلانی گاو است بین گاوها.

    تازه گاوها نیاز به ماشین ندارند تا بابت ماشین 12 میلیون پول بدهند و با هزار پارتی بازی ماشینشان را تحویل
    بگیرند و آخرش هم وسط جاده یه هویی ماشینشان آتش بگیرد.

    هیچ گاوی آنقدر گاو نیست که قلب دیگری را بشکند. البته

    شاعر باز هم در این مورد شعری فرموده است :

    گمون کردی تو دستات یه اسیرم

    دیگه قلبم رواز تو پس میگیرم

    گاوها اختلاف طبقاتی ندارند.

    آنها شرمنده زن و بچه شان نمی شوند.

    هیچ گاوی غصه ی گاوهای دیگر را نمی خورد

    هیچ گاوی اختلاس نمی کند.

    هیچ گاوی خیانت نمی کند.

    هیچ گاوی دل گاو دیگر را نمی شکند

    هیچ گاوی دروغ نمی گوید.

    هیچ گاوی آنقدر علف نمی خورد که از فرط پرخوری تا صبح خوابش نبرد در حالی که گاو طویله کناریشان از
    گرسنگی شیر نداشته باشد تا به گوساله اش شیر بدهد.

    هیچ گاوی گاو دیگر را نمی کشد.


    هیچ گاوی...




    اگر بخواهم در مورد فواید گاو بودن بگویم، دیگر زنگ انشاء می خورد و نوبت بقیه نمی شود که انشایشان را
    بخوانند.

    اما

    به نظر من مهمترین فایده گاو بودن این است که دیگر آدم نیستید ......
    لباس ما از گاو است ، غذایمان از گاو ، شیر و پنیر و کره و خامه ... همه از گاو..

    ولی با همه منافع يادشده هیچ گاوی نگفت : من

    ... بلکه گفت: ما


  11. #9
    کاربر کانون پرواز آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    tehran
    نوشته ها
    818
    می پسندم
    967
    مورد پسند : 909 بار در 506 پست
    میزان امتیاز
    63

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    پرسیدم…،
    چطور ، بهتر زندگی کنم ؟
    با کمی مکث جواب داد:
    گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر،
    با اعتماد، زمان حالت را بگذران،
    و بدون ترس برای آینده آماده شو.
    ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز.
    شک هایت را باور نکن،
    وهیچگاه به باورهایت شک نکن.
    زندگی شگفت انگیز است، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی.
    پرسیدم،
    آخر …،
    و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :
    مهم این نیست که قشنگ باشی … ،
    قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .
    کوچک باش و عاشق … که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..
    بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .
    موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..
    داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد …
    هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و
    امرار معاش در صحرا میچراید ،
    آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،
    شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو
    سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..
    مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو … ،
    مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام
    توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..
    به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به … ،
    که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :
    زلال باش …. ،‌ زلال باش …. ،
    فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،
    زلال که باشی ، آسمان در تو پیداست

  12. #10
    کهنه کار آســـــمان آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    950
    می پسندم
    1,456
    مورد پسند : 934 بار در 574 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    میزان امتیاز
    66

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
    بالاخره پرسید :
    - ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
    پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
    - درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
    می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
    پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

    - اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
    - بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
    صفت اول :
    می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
    اسم این دست خداست .
    او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
    صفت دوم :
    گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
    پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
    صفت سوم :
    مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
    بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
    صفت چهارم :
    چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
    پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
    صفت پنجم :
    همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
    بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .

    ***
    **
    *


    پشت هر کوه بلند

    سبزه زاریست پر از یاد خدا
    و در آن باغ کسی می خواند
    که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...


    *
    **
    ***


صفحه 2 از 5 نخستنخست 1234 ... آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •