امّا والى مدینه متوجّه مطلب شد و به خلیفه نوشت مردى را که تومى‏خواهى، امروز در روى زمین پارساتر و زاهدتر و پرهیزکارتر از وى‏یافت نشود. او در محراب نمازش قرآن مى‏خواند و پرندگان و وحوش دراثر شیفتگى به صدایش به گرد محراب او جمع مى‏آیند. قرائت و کتابهاى‏او همچون سرودهاى داوودى است. او از داناترین و خوش قلب‏ترین و کوشاترین مردم در کار و عبادت است. این والى همچنین افزود:من دوست ندارم که امیر المؤمنین بیهوده گرفتار شود که خداوند سرنوشت هیچ قومى را دگرگون نسازد مگر آنکه آن قوم سر نوشت خود رادگرگون سازند...
بدین ترتیب عبد الملک از دستور عجولانه خود انصراف حاصل کردوپس از آنکه دروغ زید بن حسن بر او آشکار شد وى را دستگیر و زنجیرکرد و بدو گفت: از آنجا که من نمى‏خواهم دست خود را به خون یکى ازشما آلوده کنم، هر آینه تو را مى‏کشتم. آنگاه نامه‏اى به امام باقر نوشت‏ودر آن گفت پسر عمویت را به نزدت مى‏فرستم، در تربیتش بکوش.
از این قصه مى‏توان پى برد که حکام بنى امیّه تا آنجا که ممکن بود، ازکشتن فرزندان حضرت على، به صورت آشکار، خوددارى مى‏ورزیدند.
مخالفت علنى با حکومت بنى امیّه، مسأله‏اى معروف و آشکار بود.تاریخ برخى از این نمونه‏ها را ضبط کرده است و ما در اینجا تنها به دومورد اشاره مى‏کنیم:
۱ - دیلمى در کتاب اعلام الدین، داستان جالبى نقل‏کرده است. وى‏مى‏نویسد: مردى به عبد الملک بن مروان گفت: آیا به من امان مى‏دهى؟ عبد الملک گفت: آرى. مرد پرسید: بگو ببنیم آیا این خلافت که به تورسیده به نص خدا ورسولش بوده است؟ عبدالملک گفت: نه، مرد پرسید:آیا مسلمانان بر این اجماع کرده و به تو رضایت داده‏اند؟ عبد الملک پاسخ‏داد نه. مرد باز پرسید: پس آیا بیعت تو به گردن ایشان است که به‏خلافت تو راضى شده‏اند؟ عبد الملک گفت: نه. مرد باز پرسید: آیا اهل‏شورا تو را برگزیده‏اند؟ عبد الملک گفت: نه. مرد گفت: پس آیا چنین‏نیست که تو به زور خلافت را عهده دار شده‏اى و تمام امکانات مسلمانان‏را تنها به خود اختصاص داده‏اى؟ عبد الملک گفت: آرى چنین است
.