من در خانه نبودم که آن حمله به این فرزندم نیز دست می دهد و تمام آن حالات او در این هم نمایان می شود. تلاشهای مادر فایده ای نمی کند. زمان به سرعت سپری می شود که ناگهان با قطع شدن نفس چهره کودک کبود شده و دست آخر این بدن بی نفس طفل معصوم است که در آغوش بی قرار مادر آرام می گیرد.
وقتی به خانه رسیدم همسرم با چشمانی اشکبار فرزندمان را به من نشان داد و با عجله از من خواست که او را به دکتر ببریم. من که از چیزی خبر نداشتم پرسیدم: چه شده؟ که او با همان حالی که آرام اشک می ریخت چند بار این جمله را تکرار کرد: بچه ام مُرد ؛ و دوباره به من التماس کرد که او را به دکتر ببریم شاید فرجی شود.
نگاه به کودکم کردم ؛ جگرم آتش گرفت کودکی که تا چند ساعت قبل می خندید و با صدای خنده اش خانه محقر ما را تبدیل به بهشت می کرد الان چنان ساکت و آرام است که دیگر صدای نفس کشیدنش هم نمی آید.
زیر لب حمد و ثنای الهی می گفتم و می دیدم که کار از کار گذشته و این فرزندمان نیز به سرنوشتی همانند فرزند اولمان دچار شده و دکتر بردن هم دردی از ما دوا نخواهد کرد.