خاطــرات شهــدا - صفحه 6
صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 45678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 74

موضوع: خاطــرات شهــدا

  1. #51
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    چهل روز بعد از نماز صبح زيـارت عـاشورا مي خوند تا خدا دعاش رو مستجاب کنه و شهيـد بشه.
    با شوخي بهش گفتم: اين عملياتي که من تدارکش رو ديدم خيلي فشارش بالاست.
    اونقدر فشارش بالاست که اگه نخوني هم شهيـد ميشي!
    نيازي به نذر کردن نداره.
    گفت: اگه شهيـد نشم ، باز از اول مي خونم.
    اونقدر چهل روز ، چهل روز مي خونم تا شهيـد بشم...
    روز چهلم کار فيصله پيدا کرد و شهيـد شد…کار به دور دوم نکشيد...
    !

  2. #52
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    دو ماه از شروع جنگ تحميلي گذشته بود.
    يك شب بچه ها خبر آوردند كه يك بسيجي اصفهاني در ارتفاعات كاني تكه تكه شده است.
    بچه ها رفتند و با هر زحمتي بود بدن مطهر شهيـد را درون كيسه اي گذاشتند و آوردند.
    آن چه موجب شگفتي ما شد، وصيت نامه ي اين برادر بود كه نوشته بود:

    «خدايا ! اگر مرا لايق يافتي، چون مولايم اباعبدالله الحسين (علیه السلام) با بدن پاره پاره ببر.»

    راوي : خاطره از بسيجي محمد

  3. #53
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    مخالفت خانواده ام وقتي علني شد كه از تصميمم براي ازدواج با يك جانباز قطع نخاعي باخبر شدند!
    روي اين حساب مهريه ام را بالا گرفتند تا شايد اين ازدواج سر نگيرد!
    ولي من كه خير دنيا و آخرت را نشانه گرفته بودم بدون هيچ مخالفتي مهريه تعيين شده را با حسين در ميان گذاشتم كه 124سكه بود او هم كه از عقيده ام مطلع بود گفت مانعي ندارد.
    اما خدا ميداند كه مهريه من ارزش جانبازي او بود و بس !!
    كه اين بالاترين ارزش و مهريه است !!!

    شهيـد حسيـن دخـانچي

  4. #54
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    ساعت يک و دو نصف شب بود/ صداي شُرشُر آب مي يومد
    توي اون تاريکي ديدم يکي کنار تانکر آب نشسته و ظرف مي شوره

    يکي ظرفهاي رزمنده ها رو جمع کرده بود و بي سر و صدا توي تاريکي مي شست !

    جلوتر رفتم، ديدم
    حاج ابراهيم همتـه ، فرمانده ي لشکر …

  5. #55
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    وقتي ترکش به قلبش خورد ، بلند گفت: يا مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف

    سرش رو بلند کردم که بگذارم روي پايم
    گفت: ول کن سرم رو ، بذار آقا سرم رو بغل کنه
    هنوز لبخند بر لب داشت و چشم هايش به افق بود که رفت

    چه رفتني ... سر به دامن مولا ... با لبخند ... با آرامش ...اللهم ارزقنا ...

  6. #56
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    شنيده ايم حسين از بيمارستان مرخص شده .
    برگشته.
    ازسنگر فرماندهي سراغش رامي گيريم.
    مي گويند. « رفته سنگر ديده باني.» - اومده طرف ما ؟
    توي سنگر ديده باني هم نيست.
    چشمم مي افتد به دکل ديده باني .
    رفته آن بالا ؛ روي نردبان دکل.
    « حسين آقا ! اون بالا چي کار مي کني شما؟ »
    مي گويد « کريم! ببين . با يه دست تونستم چهار متر بيام بالا. دو روزه دارم تمرين مي کنم . خوبه. نه ؟»
    مي گويم « چي بگم والا؟»

    شهيـد خـرازي

  7. #57
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    ترکشي به سينه اش نشسته بود
    برده بودنش برا اخرين عمل جراحي
    قبل از عمل بلند شد که برود
    بهش گفتن: بمون !
    بعد از عمل مرخصت مي کنن ، اينجوري خطرناکه
    گفت: وقتي اسلام در خطر باشه من اين سينه رو نمي خوام...

    خاطره اي از زندگي خلبان شهيـد احمـد کشـوري


  8. #58
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    نجف آباد اصفهان که بوديم يه پيرزن سراغ حاج احمد رو مي گرفت.
    وقتي حاجي برا سركشي اومد ، پيرزن رفت ملاقاتش ...
    يه هفته بعد از اون ملاقات پسر پيرزن اومده بود برا تشکر.
    مي گفت: حاج احمد مشكلم رو حل كرده.
    بعدها فهميديم پسر پيرزن به خاطر نداشتن ديه داشته مي افتاده زندان.
    حاج احمد هم بخشي از ارثيه اي که از پدر و مادرش بهش رسيده بود رو ميده به پيرزن.
    پيرزن هم پول ديه پسرش رو مي پردازه و از زندان آزادش مي کنه ...

    خاطره اي از زندگي شهيـد حـاج احمـد کاظـمي
    راوي: يکي از همکاران شهيد


  9. #59
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    يكي از افسران عراقي اسير شده بود.
    به شدت احتياج به خون داشت.
    چند تا بچه بسيجي آستين بالا زده بودن تا بهش خون اهدا کنن،
    اما افسر عراقي قبول نمي کرد.
    مي گفت : شما فارسيد ، شما نجس هستيد ، خون شما رو نمي خواهم.
    بچه ها نا اميد شده بودن و آستين ها رو پايين مي آورند.
    مهـدي باكـري وارد شد و با شنيدن ماجرا خنديد و گفت :ما انسانيم !
    بهش خون تزريق کنين تا زنده بمونه.
    پزشک با زور به افسر عراقي خون تزريق کرد ...


  10. #60
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    نماز شبش رو که مي خوند ، تا صبح بيدار مي موند.
    ما رو هم برا نماز بيدار مي کرد.
    بعد از نماز با بچه ها ورزش مي کرديم و نهايتاً مي رفت سر کار.
    هر روز صبح نيم ساعت تا سه ربع وقت مي ذاشت برا بچه ها،بهشون مي گفت درباره هر چي دوست دارين حرف بزنين.
    روزهاي جمعه هم مي يومد و مي گفت: امروز مي خواهم يک کار خير انجام بدهم.
    بعد وضو مي گرفت و مي رفت توي آشپزخانه.
    در رو مي بست و شروع مي کرد به شستن ظروف و ...

    خاطره اي از زندگي شهيـد صيـاد شيـرازي


صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 45678 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •