با سـلام
انشالله در این تاپیک خاطراتی از شهــدا رو براتون میذاریم.
از همه عزیزان هم درخواست میکنم خاطره ای از شهدا دارید اینجا بنویسید که انشالله همه استفاده کنن.
التــماس دعا
یا علـــی
نمایش نسخه قابل چاپ
با سـلام
انشالله در این تاپیک خاطراتی از شهــدا رو براتون میذاریم.
از همه عزیزان هم درخواست میکنم خاطره ای از شهدا دارید اینجا بنویسید که انشالله همه استفاده کنن.
التــماس دعا
یا علـــی
داشت محوطه رو آب و جارو مي کرد.به زحمت جارو رو ازش گرفتم.ناراحت شد و گفت : بذار خودم جارو کنم،اينجوري بدي هاي درونم هم جارو ميشن
کار هر روز صبحش بود،کار هر روز يه فرمانده لشگر...
شهيـد همت
بار اولش نبود كه فيلم بازي مي كرد. آن قدر هم نقشش را دقيق اجرا مي كرد كه براي هزارمين بار هم آدم گولش را مي خورد. ميكروفون را دست گرفت، چند تا فوت محكم كرد و دست در لحظاتي كه بچه ها بيش از هميشه منتظر اعلان آمادگي براي شركت در عمليات بودند.
گفت:«كليه برادران حاضر در پادگان، برادراني كه صداي مرا مي شنوند، در زمين ورزش، نمازخانه، ميدان صبحگاه، داخل آسايشگاه ها، كليه اين برادران» .... بعد از مكثي، آهسته:«با كبدشان فرق مي كند!»
شهيد ابوالحسني را بچه ها دايي صدا مي زدند. اين اواخر ريشش حسابي بلند شده بود. شايد يك قبضه!
ـ دايي! ماشاءالله چه ريشي بلند كرده اي!
ـ اگر از پل بگذرد ريش است والا پشم هم نيست!
قبل از حرکت از اردوگاه گفتند که حاج همت گفته است تو و مهدي خندان حق شرکت در عمليات را نداريد. وقتي خبر را شنيديم، در به در دنبال حاج همت گشتيم. آخر سر، ماشينش را ديديم که داشت از اردوگاه خارج مي شد و مي رفت طرف قرارگاه. به هر زحمتي بود، نگهش داشتيم. حاج همت قبول نمي کرد. جر و بحث بينمان بالا گرفت. همت با شرکت من در عمليات موافقت کرد، اما با مهدي خندان نه. يکهو خندان زد زير گريه. اشک ها کار خودش را کرد. حاج همت رضايت داد ولي از او قول گرفت که احتياط کند و جز فرماندهي و هدايت نيروها، کار ديگري نکند.
حاجي پور فرمانده تيپ عمار شهيد شده بود و فقط مانده بود مهدي.
حـاج همت از اين مي ترسيد که مهدي هم از دست برود.
شروع زندگيمان ساده بود و در عين حال باصفا.نمي شد گفت خانه!دو تا اتاق اجاره كرده بوديم كه نه آشپزخانه داشت نه حمام!
كنار يكي از اتاقها يك تو رفتگي بود كه حسن برايش دوش گذاشته بود و شده بود حمام!
زير پله هم يك سكوي آجري بود كه چراغ سه فيتله خوراك پزيمان را گذاشته بوديم آنجا و شده بود آشپزخانه!
بنظر من خيلي قشنگ بود و خيلي هم ساده
شهيـد حسـن آبشنـاسان
اوايل معلم شدنم بود که فهميدم خيلي کم اشتها شده.يه روز سر سفره نشسته بوديم.چند لقمه خورد و بلند شد که بره مدرسه.منم يه لقمه براش گرفتم و گفتم با خودت ببر.خيلي خوشحال شد و لقمه رو گرفت و رفت.
تا چند روز اين کار تکرار شد؛و من هر روز لقمه بهش مي دادم تا با خودش ببره.آخر، يه روز ازش پرسيدم: «چرا خودت غذا نمي خوري و همش منتظري من برات لقمه بگيرم؟»با مِنّ و مِن! جواب داد: «آخه هر وقت دست مي برم تا براي خودم لقمه بگيرم،قيافه بچه هاي گرسنه ي کلاس مياد جلوي چشمم و اشتهام کور ميشه.منم لقمه هاي شما رو مي برم و مي دم به اونا!»
(شهيده مهري رزاق طلب)
به سنگر تكيه زده بودم و به خاك ها پا مي كشيدم. حاجي اجازه نداده بود بروم عمليات. مرا باش با ذوق و شوق روي لباسم شعار نوشته بودم. فكر كرده بودم رفتني هستم.داشت رد مي شد. سلام و احوال پرسي كرد. پا پي شد كه چرا ناراحتم. با آن قيافه ي عبوس من و اوضاع و احوال، فهميده بود موضوع چيه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چيه؟ ناراحتي كه چرا نرفتي عمليات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقيه. بقيه هم رفتند و برنگشتند.»
و راهش را گرفت و رفت.
شهيد همت
نيمه شعبان سال 1369 بود. گفتيم امروز به ياد امام زمان (عج) به دنبال عمليات تفحص مي رويم اما فايده نداشت. خيلي جست وجو کرديم پيش خود گفتيم يا امام زمان (عج) يعني مي شود بي نتيجه برگرديم؟
در همين حين 4 يا 5 شاخه گل شقايق را ديديم که برخلاف شقايق ها، که تک تک مي رويند، آنها دسته اي روييده بودند. گفتيم حالا که دستمان خالي است شقايق ها را مي چينيم و براي بچه ها مي بريم. شقايق ها را کنديم. ديديم روي پيشاني يک شهيد روئيده اند.
او نخستين شهيدي بود که در تفحص پيدا کرديم، شهيد مهـدي منتظـر قائـم.
نوشتن يادداشت روزانه را اجباري کرده بود.مي گفت« بنويسيد چه کارهايي براي گردان، تيپ واحد و قسمتتون کرديد. اگه بنويسيد، نفر بعدي که ميآد مي دونه چه خبره. آن موقع بهتر ميتونه تصميم بگيره.»
شهيد حسـن باقري
غواص به فرمانده اش گفت: اگر رمز را اعلام کردي و تو آب نپريدم، من رو هول بده تو آب!
فرمانده گفت اگه مطمئن نيستي ميتوني برگردي.غواص جواب داد نه، پاي حرف امام ايستادم.
فقط مي ترسم دلم گير خواهر کوچولوم باشه. آخه تو يه حادثه اقوامم رو از دست دادم و الان هم خواهرم رو سپردم به همسايه ها تا تو عمليات شرکت کنم.
والفجـر8 ، اروند رود وحشي ، فرمانده تا داد زد يا زهرا ، غواص قصه ي ما اولين نفري بود که تو آب پريد ! اولين نفري بود که به شهادت رسيد!
من و شما چقدر پاي حرف امام ايستاده ايم؟
وقتي آشپز مراعات حال برادران سنگين وزن- هيكل تداركاتي- را مي كرد و غذايشان را يك كم چربتر مي كشيد، يا ميوه درشت تري برايشان مي گذاشت، هر كس اين صحنه را مي ديد، به تنهايي يا دسته جمعي و با صداي بلند و شمرده شمرده شروع مي كردند به گفتن: « اللهم الرزقنا توفيق الپارتي في الدنيا و الاخره! »
يعني داريد پارتي بازي مي كنيد حواستان جمع باشد!
بهش گفتم: چرا طوري لباس نمي پوشي كه در شأن و موقعيت اجتماعيت باشه؟
يه كم بيشتر خرج خودت كن. چرا همش لباسهاي ساده و ارزون قيمت مي پوشي؟ تو كه وضع ماليت خوبه.
گفت: تو بگو چرا بايد چيزايي داشته باشم كه بقيه حسرتش رو بخورن؟
چرا بايد زرق و برق دنيا چشمام رو كور كنه؟ دوست دارم مثل بقيه مردم زندگي كنم...
( شهيـده اعظـم شفـاهي)
بعضي پرواي ظاهر و باطن نداشتند، خلوت و جلوتشان يكي بود و خودي و غير خودي نمي شناختند خصوصاً در عشق به امام، غير از ورد زباني و تبعيت قلبي و نهاني خود را به زيور نام و شمايل ايشان مي آراستند.
ساده لوحي، از باب مزاح، به يكي از بسيجيان گفته بود:
ـ اين چيه كه روي سينه ات سنجاق كرده اي؟ (اشاره به تصوير امام)
ـ باتري است (نيرو محـركه) اگر نباشد قلبـم كار نمي كند!
تا اومدم دست به کار بشم سفره رو انداخته بود.
يه پارچ آب ، دوتا ليوان و دو تا پيش دستي گذاشته بود سر سفره . نشسته بود تا با هم غذارو شروع کنيم .
وقتي غذا تموم شد گفت: الهي صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانوم . تا تو سفره رو جمع ميکني منم ظرفها رو ميشورم .
گفتم: خجالتم نده ، شما خسته اي ، تازه از منطقه اومدي . تا استراحت کني ظرفها هم تموم شده .نگاهي بهم انداخت و
گفت: خدا کسي و خجالت بده که ميخواد خانومشو خجالت بده .منم سرمو انداختم پايين و مشغول کار شدم .
شهيد حسـن شوکـت پـور
پيشنهاد دادم بيايد با خودم باجناق شود و همين مقدمه اي براي ازدواجش شد.به مادر خانومم گفتم:اين رفيق ما از مال دنيا غير از يك دوربين عكاسي چيزي نداره!!
گفت:مادر اينها مال دنياست،بگو ببينم از دين و ايمان چي داره؟
گفتم:از اين جهت هرچي بگم كم گفتم! ما كه به گرد پاي او هم نمي رسيم.
گفت:خدا حفظش كنه من دنبال همچين دامادي بودم.
شهيد سرتيپ حاج محمـد جعفـر نصـر اصفهـاني
يک روز عصر موقع پخش مستقيم غذا! خمپاره زدند، همه فرار کرديم.
هر يک از سويي، برخاستيم و آمديم. ديديم خمپاره درست خورده کنار ديگ غذا، اما عمل نکرده است.
به همديگر نگاه کرديم، دوست رزمنده اي گفت: باز گلي به جمال و شجاعت ديگ! با همه سياهيش از ما رو سفيدتر است.
از جايش تکان نخورده، آفرين.
يکي ديگه گفت: اگه اين جناب ديگ مثل ما شيرجه رفته بود روي زمين که ما الان چيزي براي خوردن نداشتيم...!
دو ماه از شروع جنگ تحميلي گذشته بود. يك شب بچه ها خبر آوردند كه يك بسيجي اصفهاني در ارتفاعات كاني تكه تكه شده است.
بچه ها رفتند و با هر زحمتي بود بدن مطهر شهيـد را درون كيسه اي گذاشتند و آوردند.
آن چه موجب شگفتي ما شد، وصيت نامه ي اين برادر بود كه نوشته بود:
«خدايـا ! اگر مرا لايق يافتي، چون مولايم ابـاعبـدالله الحسيـن (علیه السلام) با بدن پاره پاره ببر.»
دكتر ، رو به مجروح كرد و براي اين كه درد او را تسكين بدهد گفت :
« پشت لباست نوشته اي ورود هر گونه تير و تركش ممنوع . اما با اين حال، مجروح شده اي » .
گفت : « دكتر تركش بي سواد بوده تقصير من چيه ! »
بچه هاي گردان رو برده بوديم آموزش غواصي ،
ني هاي غواصي رو براي تنفس توي دهانشون کردند و رفتند زير آب.
ما هم توي قايق بوديم...صدايي به گوشم رسيد
خيلي عجيب بود.دقت کردم ببينم از کجاست،
سرم رو نزديک بردم.ديدم از توي ني ها صداي ذکر مي آيد
بچه ها زير آب هم ذکـر مي گفتند ...
آخرين روز سال امام علـي (علیه السلام) بود، به دوستان گفتم امروز آقا به ما عيدي خواهد داد.
در زيارت عاشوراي آن روز هم متوسل شديم به منظور عالم، حضرت علي (علیه السلام)، همه بچه ها با اشك و گريه، آقا را قسم كه اين شهيـدان به عشق او به شهادت رسيده اند.
از اميرالمومنيـن (علیه السلام) خواستيم تا شهيـدي بيابيم.
رفتيم پاي كار، همه از نشاط خاصي برخوردار بوديم مشغول كندوكاو شديم، آن روز اولين شهيـدي را كه يافتيم با مشخصات و هويت كامل پيدا شد نام كوچك او عشقعلـي بود.
آخرين ديدار ما ، سفر شلمچـه بود كه به اتفاق خانواده براي بازديد از مناطق عملياتي جنوب رفته بوديم . در آنجا بود كه ايشان خيلي از شهـادت حرف مي زد .
بسيجيان مثل پروانه دور پدرم ، حلقه زده بودند و عكس مي انداختند . با او صحبت مي كردند و خاطـرات ايام جنگ را با هم مرور مي كردند .
چيزي كه من در آن روزها در روحيات پدرم مشاهده مي كردم ، حالت وداع و خداحافظي بود .
خداحافظي از جبهه ها ، سرزمين دوست داشتني كه براي پدرم بسيار عزيز بود .
اين فراق در تمام وجود او كاملاً مشهود بود .
حرف هايش طعم آسمان مي داد . بعد از آن ديدار به مشهد رفتند و بعد از بازگشتن از حرم امـام رضـا(علیه السلام) بود كه واقعه شهادتشان رخ داد.
خاطره اي از شهيـد صيـاد شيـرازي
رفتيم توي کمپ اسراي عراقي. توي آن همه،يک اسير ناراحت و درهم،کز کرده بود يه گوشه.
علي آقا رفت سروقت او.
دستي روي سر او کشيد.
عراقي سفره دلش رو باز کرد که:
«يه انگشتري يادگاري از خانواده ام داشتم،يه رزمنده ايراني به زور اون رو از دستم در آورد!»
علي آقا،اين رو که شنيد انگشتر خودش رو درآورد و کرد توي انگشت اسير عراقي.
يه تسبيح هم بهش هديه کرد و يه کمپوت گيلاس براش باز کرد.
اسير عراقي زير و رو شده بود.
شهيـد چيت سازيـان
بعداز نماز استخاره کرديم و زديم به تپه ي برهاني .
حاج حسين بچه ها را فرستاد بروند جنازه ها را بياورند .
سري اول صد و پانزده شهيـد آورديم.مصطفي نبود .
فردا صبح بيست و پنج شهیـد ديگر آورديم. باز هم نبود .
منطقه دست عراقي ها بود. چند بار ديگر هم عمليات شد،ولي مصطفي برنگشت که برنگشت.
جنگ که تمام شد ، رفتيم دنبالشان روي تپه ي برهاني؛ توي همان شيار. همه جاي تپه را گشتيم.؛ نبود !
سه نفر هم راهش پيدا شدند، ولي از خودش خبري نشد...
شهيـد ردائـي پـور
توي اردوگاه همه دور هم نشسته بوديم و گل مي گفتيم و گل مي شنيديم.
يکي از بسيجي ها وارد جمع ما شد و از مهدي خواست تا روي پيراهنش با خط خوش و درشت چيزي بنويسد.
مي گفت : «هر چي شما دوست داريد بنويسيد.»
مهدي با خنده گفت: «بله، حتما.»
فهميدم که شوخ طبعي اش گل کرده. مهدي بسيجي را جلوي رويش نشاند و با ماژيک روي پيراهنش نوشت: «مهدي خندان... هاهاها».
گفت: «نوشتم، پاشو برو.»
آن بسيجي هر چه خواست بداند که روي پيراهنش چه نوشته، مهدي جوابي نداد.
گفت: «برو نشون بچه ها بده تا از اين خط خوش من سرمشق بگيرند!»
او رفت و چند دقيقه بعد دوان دوان برگشت... مانده بود شکايت کند يا بخندند.
خيلي حضـرت زهـرائي بود.
همه مي دونستن که با تمام وجود مادر سادات رو دوست داره و عاشق مجالس روضه ي حضرت زهـرا ست.
بلند شد .
رفت بيرون سنگر تا وضو بگيره اما ديگه برنگشت.
يه ترکش خورده بود به سرش و بچه ها اون رو برده بودن بيمارستان.
زنده بود تا روز شهـادت حضرت زهـرا سلام الله عليها ...
روضه ها کار خودش رو کرده بود ، مهمون سفره ي بي بي دو عالم شد.
ده ماه بود ازش خبري نداشتيم.
مادرش مي گفت« خـرازي ! پاشو برو ببين چي شد اين بچه ؟ زنده است ؟ مرده اس؟»
مي گفتم «کجا برم دنبالش آخه ؟ کار و زندگي دارم خانوم. جبهه که يه وجب دو وجب نيس .از کجا پيداش کنم؟»
رفته بوديم نماز جمعه .
حاج آقا آخر خطبه ها گفت حسيـن خـرازي را دعا کنيد .آمدم خانه . به مادرش گفتم.
گفت« حسين مارو مي گفت؟ » گفتم « چي شده که امام جمعه هم مي شناسدش؟»
نمي دانستيم فرماده لشکر اصفهان است...
وقتي مي اومد خونه ، ديگه نمي ذاشت من کار کنم .
زهرا رو مي ذاشت رو پاهاش و با دست به پسرمون غذا ميداد.
ميگفتم : يکي از بچه ها رو بده به من.
با مهربوني ميگفت : نه شما از صبح تا حالا به اندازه کافي زحمت کشيدي.
مهمون هم که مي اومد ، پذيرايي با خودش بود. دوستاش به شوخي ميگفتن : مهندس که نبايد تو خونه کار کنه!
ميگفت: من که از حضرت علي (علیه السلام) بالاتر نيستم. مگه به حضرت زهرا (سلام الله علیها) کمک نميکردند؟
شهيـد حسـن آقـاسي زاده
افسر رده بالاي ارتش عراق بود.
بيست روز پيش اسير شده بود. با هيچ کدام از فرمانده ها حرف نميزد.
وقتي حسن آمد، تمام اطلاعاتي را که مي خواستيم دو ساعته گرفت.
بچه ها به شوخي مي گفتند « جادوش کردي ؟» فقط لبخند مي زد.
مي گفت « به فطرتش برگشت.»
شهيـد حسـن باقـري
داييش تلفن کرد گفت «حسين تيکه پاره رو تخت بيمارستان افتاده ، شما همين طور نشسته اين؟»
گفتم «نه. خودش تلفن کرد. گفت دستش يه خراش کوچيک برداشته پانسمان مي کنه مي آد. گفت شما نمي خوادبياين. خيلي هم سرحال بود.»
گفت « چي رو پانسمان مي کنه؟ دستش قطع شده. »
همان شب رفتيم يزد، بيمارستان. به دستش نگاه مي کردم .گفتم «خراش کوچيک! »
خنديد. گفت « دستم قطع شده ، سرم که قطع نشده .»
شهيـد خـرازي
راه را گم کرده بودم. وسط بيابان، پنج، شش روز، غذا و آب نداشتم.
گرسنگي را مي شد تحمل کرد اما تشنگي را نه.
در ميان راه به چند ماشين خراب رسيدم، هرچه گشتم داخل ماشين آب نبود.
شلنگ کاربراتور يکي از آن ها را با سرنيزه سوراخ کردم. آبش گرم بود، بدمزه و بدرنگ اما چاره اي نبود.
هرچي آب داشت با ولع خوردم و حالم جا آمد...!
رزمنده ي مجروحي به نام ضياءالديني رابه اتاق عمل آوردند.
بعداز اينکه عمل شد او را به ريکاوري برديم.
حدود بيست سال سن داشت.
سرتا پاي او ترکش خورده بود.
شب همه در ريکاوري جمع شده بوديم،او در حال بي هوشي دعاي کميل مي خواند.
پدر ارتشي بود و ميدانست كه زندگيمان خانه بدوشي است و وسايلمان در نقل و مكان كردن از بين ميرود؛
براي اينكه جهيزيه ام را كامل داده باشد و خرج تجملات هم نكرد باشد،پول جهيريه را نقدا داد دستم.
كمك خرج زندگيمان هم شد.
فقط يك چمدان گرفتم چهارده تومان كه به اندازه لباسهايم بود!!!
شهيـد حسـن آبشناسان
مثل همه بسيجيان دو تكه تركش خمپاره برداشته بودم كه يادگار با خودم ببرم منزل .
برگ مرخصي ام را گرفتم و آمدم دژباني .
دل و جگر وسايلم را ريخت بيرون ، تركش ها را طوري جاسازي كرده بودم كه به عقل جن هم نمي رسيد ولي پيدايش كرد .
پرسيد : « چند ماه سابقه منطقه داري ؟ »
گفتم :« خيلي وقت نيست »
گفت : « شما هنوز نمي داني تركش ، خوردنش حلال است بردنش حرام ؟ »
گفتم : « نمي شود جيره خشك حساب كني و سهم ما را كه حالا نخورده ايم بدهي ببريم ! »
منصور که توقع برگشت قوطي خالي کمپوت را هم نداشت،
نگاهي به داخل آن انداخت،
شربت کمپوت تازه به نيمه قوطي رسيده بود!
ظاهراً همه فقط لب هاي خشک شان را تر کرده بودند.
يک کمپوت براي حدود بيست نفر، باز هم زياد آمده بود!
بسـم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن .
حاجي داشت حرف مي زد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي مي كرد.
هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عباديان كرد و پرسيد : عبادي !
بچه ها شام چي داشتن؟ همينو. واقعاً ؟ جون حاجي ؟ نگاهش را دزديد و گفت : تُن رو فردا ظهر مي ديم .
حاجي قاشق را برگرداند . غذا در گلويم گير كرد .
حاجي جون به خدا فردا ظهر بهشون مي ديم .
حاجي همين طور كه كنار مي كشيد گفت : به خدا منم فردا ظهر مي خورم .
شهيـد همت
وسايل نيروهايم را چك مي كردم.
ديدم يكي از بچه ها با خودش كتاب برداشته ؛ كتاب دبيرستان.
گفتم «اين چيه؟»
گفت: «اگر يه وقت اسيـر شديم، مي خوام از درس عقب نيفتم.»
ازم خواست يه روز بهش مرخصي بدم.
منم گفتم برو. وقتي شب برگشت،حسابي مي لنگيد.
اول فکر کردم تصادف کرده،ولي هرچي ازش پرسيدم،نگفت چي شده.
بالاخره بعد از کلي اصرار گفت: «پابرهنه روي لوله هاي نفت راه رفتم!»
گفتم:«تو اين آفتاب داغ؟!مگه زده به سرت؟»
گفت:«اين چند وقت خيلي از خودم غافل شده بودم،بايد اين کار رو مي کردم تا يادم بياد چه آتيشي منتظرمه!»
گفتم:«تو و آتيش جهنم؟! تو که جز خدمت کاري نمي کني!»
گفت:«تو اينطور فکر ميکني،ولي من خيلي گناه دارم.بعضي از اشاره ها يا بعضي از سکوت هاي نا به جا... اينا همه گناهان کوچيکي هستن که چون تکرار مي کنيم برامون عادي ميشه.واس همين دائم بايد حواسمون جمع باشه.»
شهيـده مريـم فرهـانيان
امام جماعت واحد تعاون بود.
بهش مي گفتند حاج آقا آقا خاني.
روحيه عجيبي داشت.
زير آتيش سنگين عراق ، شهـدا رو منتقل مي کرد عقب.
توي همين رفت و آمدها بود که گلوله مستقيم تانک سرش رو از تنش جدا کرد!
چند قدميش بودم.
هنوز هم تنم مي لرزه وقتي يادم مياد.
از سر بريده اش صدا بلند شد: السـلام عليک يا اباعبـدالله...
شب جمعه ، دعاي کميل مي خواند .
اشک همه را در مي آورد . بلند مي شد.
راه مي افتاد توي بيابان ؛ پاي برهنه.
روي رملها مي دويد . گريه مي کرد.
امام زمـان (عج) را صدا مي زد. بچه ها هم دنبالش زار مي زدند. مي افتاد .
بي هوش مي شد. هوش که مي آمد،مي خنديد. جان مي گرفت.
دوباره بلند می شد. مي دويد ضجه مي زد. يابن الحسن يابن الحسن مي گفت.
صبح که مي شد، ندبـه مي خواند. بيابان تمامي نداش. اشک بچه ها هم...
شهيـد ردائـي پور