خدا با لطف جوابش را داد:
دخترك قشنگ!
وقتي با عفاف و حجابت در ميان گرگان قدم بر ميداري،فرشته اي
دخترك،زبان دور دهان چرخانيد و گفت:
مگر خودت زيبايي را دوست نداري؟
اينطور ساده كه نمي شود!
مي خواهم جذاب تر شوم و خريدني
«مدادشمعي سرخش را برداشت و دو لبه ي دهانش را قرمز كرد.ماژيك مشكي به دست گرفت و دور چشم هايش كشيد و بعد هم چون برف سپيد جلوه مي نمود.آبشاري از گيسوانش را هديه داد به نگاه ها،"مفت و رايگان"»دخترك چون عروسكي در بازار دنيا،پشت ويترين خيابان خود را به نمايش كه نه،به فروش گذاشت.
برچسبي روي هر نگاه دخترك به چشم مي خورد:"حراج شد".حراج شد
و هركس رد ميشد ميگفت:آن چيز كه حراج شود حتما ارزش و قيمتي نداردو و همگان ردشدند
و هيچ كس
نخریدش...