RE: به جاي يك دختر خارجي ، برادر پاسداري را تحويلم دادند !
در اين گير و دار بود كه اومدم زرنگي هم بكنم . پيش خودم گفتم ، اگه تنها برم كه اين خانم چيسي را بيارم ، سر ديگه برانكارد را حتمآ يكي از برادران سپاه مي گيره و اگه ببينه كه دارم با اين خانوم حرف هم مي زنم ، اگه هيچي هم نگه ، اينقدر چپ چپ به من نيگا مي كنه كه حرف زدن معمولي رو هم يادم ميره ، چه برسه زبون خارجي .اين بود كه بدو بدو رفتم سراغ يكي از همكارانم كه داشت قهوه مي خورد . اسمش سرهنگ قوي پنجه بود . او يكي از بهترين خلبانان پايگاه بود .با او رو در واسي نداشتم . در حال دويدن هي پشت سرم رو نيگا مي كردم كه خداي نكرده كسي نره " چيسي " خانم را حمل كنه . نذاشتم سرهنگ طفلي قهوه اش را تموم كنه . به عبارتي زهرش كردم . جريان را سريع بهش گفتم و دو نفري رفتيم داخل بيمارستان صحرايي .
از اولين پاسدار پرسيدم " چيسي " كجاست ؟ با انگشت دست انتهاي سالن را نشونم داد .براي اين كه صد در صد مطمئن بشم ، بار ديگه از برادري ديگر اين سئوال را نمودم . او هم همون نقطه را نشوونم داد . قند تو دلم داشت آب مي شد . به سرهنگ گفتم موقع آوردن تند تند قدم هايت را بر نداري تا بتونم كمي حرف بزنم .
خلاصه به انتهاي سالن رسيديم . ولي من هيچ خانمي را نديدم .پيش خود گفتم ديدي بردنش ؟!!. از مسئول بخش با ناراحتي پرسيدم برادر جان چيسي كجاست ما اومديم كه ببريمش . انتظار داشتم كه ناراحت بشه و بگه آخه به شما چه مربوط است ؟ يا چيزي تو اين مايه ها .ولي با كمال تعجب ديدم ، نه تنها ناراحت نشد ، بلكه خيلي هم دوعامون كرد كه خدا خيرتون بده . اجرتون با آقام امام حسين ( ع) .و رفت در اطاق كوچكي را باز كرد و گفت بفرمائيد ."چيسي " را اين جا مي زاريم تا از بقيه جدا بشه .
ولي ديدم از خانم خارجي خبري نيست . در عوض يك برادر پاسدار را نشون دادن كه اين چيسي است !! يعني چي ؟ مگر ما با اينا شوخي داريم .؟ طاقت نياوردم و خطاب به مسئول برادران گفتم ..... چيسي اينه ..؟ گفت آره برادر .گفتم .گفتم :آخه اين كه چيسي نيست ؟ گفت چيسي همين است . وقتي ديد ما مات و مبهوت مانديم گفت :
رزمندگاني كه گلوله يا تركش به معده يا مثانه آن ها اصابت مي كنه .براي خروج مايعات و ادرار ، ما اين دسنگاه چيسي را بهش وصل مي كنيم .ديگه بقيه حرف هاش رو نشنيدم ... فقط دهان آن برادر را مي ديدم كه تكان مي خورد .وقتي به خود اومدم ديدم يك سر برانكارد دست من است . و سر ديگش را سرهنگ قوي پنجه تو دستش گرفته .سرهنگ خطاب به من گفت :بهروز! گفتي يواش يواش گام بردارم ؟
-پایان-