خواهر زاده ابن سعد به نام 'حمزه بن مغیره' به او گفت: دایي جان ! تو را به خدا بترس و چنین مكن. دایي جان تو را به خدا به جنگ حسین مرو كه گناه مي كني و قطع رحم مي نمایي. به خدا قسم اگر ثروت و دنیایت و حكومت بر زمین را از دست بدهي؛ برایت بهتر از آن است كه خدا را در حالي ملاقات كني كه دستت به خون حسین پسر فاطمه آغشته باشد.
عمر ساكت ماند ولي دلش در هواي ري بود. صبح هنگام ابن زیاد از او پرسید: چه تصمیم گرفتي؟ گفت: اي امیر! این كار-جنگ با دیلم- را به من واگذار كردي و حكم مرا هم نوشته اي؛ مردم هم شنیده اند. اگر صلاح بداني، جز من كسانی از بزرگان كوفه مانند 'اسماء بن خارجه'، 'كثیر بن شهاب'، 'محمد اشعث'، 'عبدالرحمان بن قیس'، 'شبث بن ربعي' و 'حجار بن الجبر' را به جنگ با حسین بفرست.
ابن زیاد گفت: پسر سعد! بزرگان كوفه را به من معرفي نكن. در ماموریتي كه مي فرستمت، از تو نظر نمي خواهم. اگر به جنگ حسین بروي و این مشكل ما را حل كني؛ نزد ما محبوب و مقربي و گرنه حكم ما را به ما برگردان و در خانه ات بنشین؛ نمي خواهم مجبورت كنیم.
عمر ساكت شد و ابن زیاد خشمگین شد و گفت: اي پسر سعد! اگر به جنگ حسین نروي و با او به تندي بر خورد نكني گردنت را مي زنم؛ خانه ات را ویران مي كنم؛ اموالت را غارت مي كنم و چیزي برایت باقي نمي گذارم.
عمر سعد گفت: فردا به خواست خدا در پي ماموریت مي روم. ابن زیاد به او پاداش داد و خشمش نسبت به او فرو نشست و چهار هزار نفر همراهش ساخت و فرمان داد كه بر حسین سخت بگیر و بین او و آب فاصله بینداز.
عمر سعد فرداي آن روز با چهار هزار نفر به كربلا رفت. حر هم هزار نفر داشت كه مجموع سپاهیان كوفه به پنج هزار نفر رسید.