(آيه 40)- كاخ فرعون بر گوشهاى از شط نيل ساخته شده بود، در حالى كه فرعون و همسرش در كنار آب به تماشاى امواج مشغول بودند، ناگهان اين صندوق مرموز توجه آنها را به خود جلب كرد، به مأموران دستور داد صندوق را از آب بگيرند، هنگامى كه در صندوق گشوده شد با كمال تعجب نوزاد زيبايى را در آن ديدند، چيزى كه شايد حتى احتمال آن را نمىدادند.
فرعون متوجه شد كه اين نوزاد بايد از بنى اسرائيل باشد كه از ترس مأموران به چنين سرنوشتى گرفتار شده است و دستور كشتن او را صادر كرد، ولى همسرش كه «نازا» بود سخت به كودك دل بست و شعاع مرموزى كه از چشم نوزاد جستن نمود در زواياى قلب آن زن نفوذ كرد، و او را مجذوب و فريفته خود ساخت.
دست به دامن فرعون زد و در حالى كه از اين كودك به نور چشمان (قُرَّتُ عَيْنٍ) تعبير مىنمود، تقاضا كرد از كشتنش صرف نظر شود. و بالاخره موفق شد سخن خود را به كرسى بنشاند.
اما از سوى ديگر كودك گرسنه شده و شير مىخواهد، گريه مىكند اشك مىريزد. ولى هر دايهاى آوردند نوزاد، پستان او را نگرفت.
اكنون بقيه داستان را از زبان قرآن مىخوانيم:
آرى! اى موسى ما مقدر كرده بوديم كه در برابر ديدگان (علم) ما پرورش بيابى «در آن هنگام كه خواهرت (در نزديكى كاخ فرعون) راه مىرفت» (إِذْ تَمْشِي أُخْتُكَ). و به دستور مادر، مراقب اوضاع و سر نوشت تو بود.
او به مأموران فرعون «مىگفت: آيا زنى را به شما معرفى بكنم كه توانايى سر پرستى اين نوزاد را دارد»؟ (فَتَقُولُ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلى مَنْ يَكْفُلُهُ).
و شايد اضافه كرد: اين زن شير پاكى دارد كه من مطمئنم نوزاد آن را پذيرا خواهد شد.
مأموران خوشحال شدند به همراه او حركت كردند.
خواهر موسى كه خود را به صورت فردى ناشناس و بيگانه، نشان مىداد، مادر را از جريان امر آگاه كرد، مادر نيز بىآنكه خونسردى خود را از دست دهد، به دربار فرعون آمد، كودك را به دامن او انداختند كودك بوى مادر را شنيد، بويى آشنا، ناگهان پستان او را همچون جان شيرين در بر گرفت و با عشق و علاقه بسيار، مشغول نوشيدن شير شد، غريو شادى از حاضران برخاست و آثار خشنودى و شوق در چشمان همسر فرعون نمايان شد.
فرعون كودك را به او سپرد، و همسرش تأكيد فراوان نسبت به حفظ و حراست او كرد، و دستور داد در فاصلهاى كوتاه كودك را به نظر او برساند.
اينجاست كه قرآن مىگويد: «پس ما تو را به مادرت بازگردانديم تا چشمش به تو روشن شود، و غم و اندوهى به خود راه ندهد» (فَرَجَعْناكَ إِلى أُمِّكَ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لا تَحْزَنَ).
سالها گذشت، و موسى (ع) در ميان هالهاى از لطف و محبت خداوند و محيطى امن و امان پرورش يافت، كم كم به صورت نوجوانى در آمد.
روزى از راهى عبور مىكرد دو نفر را در برابر خود به جنگ و نزاع مشغول ديد كه يكى از بنى اسرائيل و ديگرى از قبطيان (مصريان و هواخواهان فرعون) بود، موسى به كمك مظلوم كه از بنى اسرائيل بود شتافت و براى دفاع از او، مشتى محكم بر پيكر مرد قبطى وارد آورد، اما اين دفاع از مظلوم به جاى باريكى رسيد، و همان يك مشت كار قبطى را ساخت.
موسى طبق توصيه بعضى از دوستانش، مخفيانه از مصر بيرون آمد و به سوى مدين شتافت و در آنجا محيطى امن و امان در كنار شعيب پيغمبر كه شرح آن به خواست خدا در تفسير سوره قصص خواهد آمد پيدا كرد.
اينجاست كه قرآن مىگويد: «و تو يكى (از فرعونيان) را كشتى (و در اندوه فرو رفتى) اما ما تو را از غم و اندوه رهايى بخشيديم» (وَ قَتَلْتَ نَفْساً فَنَجَّيْناكَ مِنَ الْغَمِّ).
و پس از آن «بارها تو را (در كورههاى حوادث) آزموديم» (وَ فَتَنَّاكَ فُتُوناً).
«پس از آن ساليانى در ميان مردم مدين توقف نمودى» (فَلَبِثْتَ سِنِينَ فِي أَهْلِ مَدْيَنَ).
و بعد از پيمودن اين راه طولانى و آمادگى روحى و جسمى و بيرون آمدن از كوره حوادث با سر افرازى و پيروزى «سپس در زمانى كه براى گرفتن فرمان رسالت مقدّر بود به اينجا آمدى اى موسى!» (ثُمَّ جِئْتَ عَلى قَدَرٍ يا مُوسى).