چندپله تا خدا
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: چندپله تا خدا

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر کانون غریبه آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    نوشته ها
    1,463
    می پسندم
    176
    مورد پسند : 1,032 بار در 619 پست
    نوشته های وبلاگ
    16
    میزان امتیاز
    73

    چندپله تا خدا

    1. کشاورز بود؛ اما در مزرعه ی دلش کار می کرد.
    خادم حرم بود و عاشق گره گشایی از کار مردم. مراجعه کننده زیاد داشت. این بود که حجره ای برایش آماده کردند در فیضیه ی قم.
    زیاد قرآن می خواند. از وقتی قرآن را حفظ هم می کرد، حافظه اش قوی تر شده بود.
    در درس حاج شیخ عبدالکریم حائری شرکت می کرد. ادبیات عرب را هم خوب می دانست. خیلی ها هم می گفتند: «دعایش زود مستجاب می شود، سید صفی الدین»
    2. کرباس می بافت، از نوع نفیسش. کارهای خانه را هم خودش انجام می داد؛ به تنهایی.

    مهربان بود، خیلی زیاد. راضی بود و قانع. با کم و زیاد زندگی خوب می ساخت. اسمش«فاطمه سلطان» بود و جدّش می رسید به ملاصدرا. به او می گفتند: «زن آقا».

    3. غدیر بود و نوروز. و سیدرضا عیدی آن سال «سیدصفی» و «فاطمه» بود.



    4. داشت بازی می کرد؛ الک دولک مثل همیشه. سیدی آمد جلو. به همه ی بچه ها پول داد و شکلات. آنها هم گرفتند، با خنده. فقط به «سیدرضا» نداد و گفت: «تو بچه ای و اهل بازی...»

    نفس نفس می زد. از خواب پرید. ناراحت بود. گفت: شاید قرار است چیزی به من برسد که بازی نمی گذارد. دیگر هیچ وقت توی کوچه با بچه ها بازی نکرد. آن روز «سیدرضا» هفت ساله بود.
    5. بار اولش بود که می رفت پابوس امام رضا علیه السلام مریض شد. رفت حرم و به آقا گفت:

    «یابن رسول الله! تا نبینم درست نمی شود. با شنیده ها هم کاری ندارم، می خواهم ببینم شما مریض شفا می دهید». حرفش تمام شد. با رضایت و سلامت از حرم بر گشت... این خاطره برای هجده سالگی «سیدرضا» است.
    6. یک دفعه به خودش آمد و دید بزرگ شده و همه ی زندگی اش شده درس و کتاب. گاهی هنوز چند روزی از تمام کردن یک کتاب نگذشته بود که کسانی از او می خواستند این کتاب را درس دهد. علاقه ی عجیبی به تدریس داشت. می گفت: «مجهولاتم در تدریس حل می شود.»
    7. در سن 25 سالگی اجازه ی اجتهادش را از «ایت الله خوانساری» گرفت.
    8. وقتی «سیدرضا» بزرگ شد و همه به او می گفتند: «ایت الله بهاء الدینی»، خودش تعریف می کرد: «سه چهار ساله بودم که به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها علاقه داشتم. همراه پدرم می رفتم آنجا و دلم می خواست به زائرین خدمت کنم. در تاریکی شب به آب انبار سی چهل پله ای می رفتم و برای زوار حرم آب می آوردم.»
    9. عبا را کشید روی سرش و گفت: «بنده، کمی خواب دارم».
    سفره پهن بود و میهمانان حاضر. صاحب خانه اصرار می کرد: «آقا! اول نهار بخورید، بعد کمی استراحت کنید.» قبول نکردند.
    یکی از نزدیکان آقا گفت: «اول غذای کارگرها را بدهید». بعد از نماز خود آقا به میزبان گفته بود: «قبل از این که به فکر ما باشید، نهار چند کارگری را که روی زمین شما کار می کنند، فراهم کنید.» اما او از شدت اشتیاق، فراموش کرده بود. نهار کارگرها را که دادند، ایت الله بهاء الدینی آمدند سر سفره.
    10. از تبلیغ آمده بود. اول رفت حرم. یکی از دوستانش را دید که محتاج شده بود و متوسل به حضرت معصومه سلام الله علیها. پول تبلبغش را داد به او.
    دلش برای «آقا بهاء» هم تنگ شده بود. رفت ایشان را ببیند ... موقع برگشتن، آقا گفت: «صبر کن». بعد از چند لحظه پولی برایش آوردند و گفتند: «کار امروز شما، کار بسیار پسندیده ای بود.» بعد که پول را شمرد، دید همان مبلغی است که امروز در حرم به دوستش داد.

  2. کاربر مقابل پست غریبه عزیز را پسندیده است:

    رویا (07-31-2012)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •