برخورد امام حسین(ع) با عبیدالله بن حرّ جعفی و زهیر
همینها موجب شده بود که حسین(ع) در سفری که به سمت کربلا میآمد همین کار را انجام دهد. ما داریم خودش شخصاً به سراغ «عبیدالله بن حرّ جعفی» رفته است. عبیدالله اصلاً باور نمیکرد که امام حسین(ع) خودش آمده باشد. آمد و دعوتش کرد. او در جواب آن حرفها را به حضرت گفت. امام حسین آمد به او گفت: برو! بس است، حال که نمیآیی من را یاری کنی از این بیابان برو! چون اگر صدای استغاثه من را بشنوی و به یاری من نیایی خیلی کارت خراب میشود. این را بدانید و در تاریخ هم نوشتهاند: اوّلین کسی که آمد به سوی قبر حسین(ع)، همین عبیدالله بود. حسین چه چیزی را دارد میبیند؟
اوّلین کسی که مرثیّه گفت برای حسین(ع)، شعر گفت در عزای حسین، عبیدالله بن حرّ جعفی است. بروید در تاریخ ببینید. شاید دیدید تا آخر عمر اظهار پشیمانی میکرد. البتّه اینها چیزهایی در افراد میبینند که هر کسی اینها را نمیبیند. برای بعضیها دور است و برای بعضی خیلی نزدیک. نزدیک آن بود که خودش نرفت، پیغام داد. میگوید: نشسته بودیم داشتیم غذا میخوردیم یک وقت دیدیم یک کسی آمد در خیمه، «یا زهیر أَجِب اَبا عَبدِالله»؛ ای زهیر! بیا حسین تو را کار دارد! این هم یکی است.
اینجا است که همراه زهیر میگوید: چنان سکوت مجلس را فرا گرفت که، «کَأَنَّ عَلی رُئوُسنا اَلطَیر»؛ گویا پرنده روی سر ما نشسته است. سر نمیتوانیم تکان بدهیم. همینطور ماندیم که چه میشود؟ زهیر کسی بود که از امام حسین فرار میکرد، امّا راجع به عبیدالله این را نداریم. عبیدالله به امام حسین گفت: من از کوفه بیرون نیامدم مگر اینکه به شما مبتلا نشوم که از من درخواست کمک کنید، این را به امام حسین گفت. ولی اینجا، زهیر دید در بیابان چهکار کند؟ هر جا امام حسین(ع) را سراغ میکرد این میرفت، نمیایستاد، ولی یک جا دیگر مجبور شد.
زنِ زهیر بود که سکوت فضا را شکست، رو به او کرد و گفت: سبحانالله! پسر پیغمبر تو را میخواهد، تو نشستهای و جواب نمیدهی؟ بلند شو برو آنجا، ببین به تو چه میگوید، حرفهایش را گوش کن، برگرد بیا! میگوید: زهیر حرکت کرد رفت به سوی خیمه حسین(ع)، ولی این آماده بود. دستگیری را ببینید!
اینکه من در تاریخ مقتل دیدم این بود، نوشتهاند: «فَما لَبِسَ اَن جاءَ مُستَبشِرا قَد اَشرَقَ وَجهه»؛ در خیمه حسین(ع) توقّف زیادی نکرد، ولی وقتی بیرون آمد دیدیم اصلاً این چهره آن چهرهای نبود که رفته، چهرهاش یک چهره باز بود، نور از آن میدرخشید. پیش اصحاب خود آمد، عدّهای از سران قبیله همراه او بودند. همسرش بود، بستگانش بودند. همینکه رسید، گفت: همه بروید! قطع تعلّق همه کرد. گفت: همهتان بروید! گفتند: زهیر چی شده؟ تو که اوّل نمیخواستی بروی. جواب داد: «عَزمتُ عَلی صُحبَة الحُسَین»؛ تصمیم گرفتم با حسین باشم. میخواهم از حسین جدا نشوم. رو کرد به همسرش گفت: تو هم برو، همسرش گفت: من موجب این سعادت تو شدم، من هم بروم؟ کجا بروم؟ من هم میخواهم قیامت پیش زهرا(س) سرفرازی کنم. آمدند کربلا...
-پایان-