فاطمه(سلام الله علیها) فرمود: من با شما سخن نمي گويم تا سوال مرا پاسخ دهيد و سپس آن دو را سوگند داده پرسيد: شما را به خدا سوگند آيا خوب به ياد داريد و شنيديد كه پيغمبر به شما فرمود: فاطمه پاره تن من است و من از اويم، هر كس فاطمه را بيازارد مرا آزرده، و هر كس مرا بيازارد خدا را آزرده و هر كس فاطمه را پس از مرگ من بيازارد همانند كسي است كه در زمان حيات و زندگي من او را آزرده و كسي كه او را در زمان حيات من بيازارد همانند كسي است كه پس از مرگ من او را آزرده ست.
فاطمه(سلام الله علیها) با استماع اين سخن و اقراري كه كردند گفت:
پروردگارا تو را گواه مي گيرم، واي كساني كه نزد من هستند شما نيز گواه باشيد كه اين دو نفر مرا آزردند هم در زمان حيات و زندگاني، و هم به هنگام مرگ من، و به خدا سوگند با شما سخن نخواهم گفت تا پدرم را ديدار كنم و شكايت شما دو نفر را به نزد او ببرم.
ابوبكر كه چنان شروع به جزع و بي تابي كرده و گفت: اي كاش مادر مرا نزاييده بود اما عمر با تندي او را مخاطب ساخته و گفت عجب است از آن مردمي كه تو را به سرپرستي و به خلافت خود منصوب داشته، با اينكه پيرمردي هستي كه عقل خود را از دست داده و خرف شده اي و در برابر خشم زن بي تابي مي كني و با خشنودي و رضايت او خوشحال مي شوي!! اين را گفته و از جا برخاستند و از آنجا بيرون رفتند.