-
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ
سپاس خداى را که هر چه خواهد، کند. نه فرمانش را چیزى بازگرداند و نه قضایش را مانعى خواهد بود. خیانت چشمها و آنچه را که درسینهها نهان است، مىداند. و درود خدا بر پیامبرش محمّدصلى الله علیه وآله، پایانبخش پیامبران وخاندان پاک و پاکیزه او باد! من، على بن موسى بنجعفر، مىگویم : امیرالمؤمنین! که خداوند او را به استوارى یار باد و بهراه راست و هدایت توفیقش دهد آنچه را که دیگران از حق ما نشناختهبودند، باز شناخت. پس ارحامى را که از هم گسسته بود بهم بازپیوستوجانهایى را که به هراس افتاده بودند، ایمنى بخشید. بل آنها را پس ازآنکه بىجان شده بودند، جان داد وچون نیازمند شده بودند توانگر کردواین همه را در پى رضایت پروردگار جهانیان کرد و از کسى جز اوپاداش نمىخواهد و بزودى خداوند سپاسگزاران را پاداش دهد و مزدنکوکاران را تباه نگرداند.
او ولایت عهد و نیز امارت کبرى (خلافت) را از پس خویش به منواگذارد. پس هر کس گرهى را که خداوند به بستن آن فرمان داده ، بگشاید و ریسمانى را که خداوند پیوست آن را دوست دارد، بگسلد هماناحریم خدا را مباح شمرده و حرام او را حلال کرده است. چون او بدینکار پاس امام را نگاه نداشته و پرده حرمت اسلام را دریده است.
گذشتگان نیز چنین کردند : آنان بر لغزشها شکیبایى ورزیدند و از بیمپراکندگى دین و تزلزل وحدت مسلمانان، متعرّض امور دشوار (واختلاف برانگیز) نمىشدند، زیرا مردم به عصر جاهلیّت نزدیکبودند وبرخى در انتظار فرصت بودند تا راهى براى فتنه بگشایند.
-
و من خدا را بر خود گواه گرفتم که اگر کار مسلمانان را به من واگذاردو زنجیر خلافت را برگردن من نهد در میان تمام مسلمانان و بویژهبنىعبّاس بن عبدالمطلّب چنانرفتار کنم که بهطاعت خداى ورسولشصلى الله علیه وآلهمطابق باشد. هیچ خون حرامى نریزم و ناموس و مال کسى را مباح نکنممگر آنکه حدود الهى ریختن آن خون را مباح و تکالیف و دستورات الهىاباحه آن را جایز شمرده باشد و در حدّ توان و طاقت خویش در انتخابافراد شایسته و لایق مىکوشم و آن را بر خود پیمانى سخت مىدانم کهخداوند از من در باره آن پرسش خواهد فرمود که خود (عزّ و جل) گفتهاست :
( وَأَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ کَانَ مَسْؤولاً ).
و اگر حکمى تازه آوردم یا حکمى را تغییر دادم، مستحق سرزنشوسزاوار عذاب و شکنجهام و به خداى پناه مىبرم از خشمش و بدو روىمىکنم در توفیق براى طاعتش و اینکه میان من و معصیتش حایل شود و برمن و مسلمانان عافیت ارزانى دارد.
(جامعه و جفر) بر خلاف این امر دلالت مىکنند و من نمىدانم که بامن وشما چه خواهد شد. فرمان و حکم تنها از آن خداست او به حقداورى مىکند و بهترین داوران است.
"امّا من فرمان امیرالمؤمنین را به جاىآوردم و خشنودى او رابرگزیدم. خداى من و او را حفظ کند و خداى را در این پیمان بر خود گواهگرفتم و هم او به عنوان گواه بس است". (۲)
پی نوشت:
۲) بحارالانوار، ج۴۹، ص۱۵۳ - ۱۵۲.
-
در این نامه نکاتى است که از سخنان درخشان امام بدانها پىمىبریم :
اوّلاً : آنحضرت مىفرماید :
"(مأمون) آنچه را که دیگران از حق ما نشناخته بودند، بازشناخت". زیرا آنحضرت با هارون، پدر مأمون، و نظام عبّاسى برخوردداشت و آنان اصلاً حرمت رسول خداصلى الله علیه وآله را پاس نمىداشتند.
ثانیاً : او فرمود :
"هر کس گرهى را که خداوند به بستن آن فرمان داده، بگشاید. . . "اشاره به خباثت ضمایر و نقشههاى توطئهآمیز بر ضدّ ولایت است.
ثالثاً : او فرمود : "گذشتگان نیز چنین کردند . . . "
شاید این فرمایش اشاره به سکوت امیرمؤمنان علىعلیه السلام از یک سووصبر و تحمّل ائمه بر آزارها و شکنجه به خاطر بیم از پراکندگى دینوتزلزل ریسمان وحدت مسلمانان از سوى دیگر باشد.
رابعاً : آنگاه آنحضرت به تبیین برنامه حکومتى خود مىپردازد کهعموماً مخالف با برنامه بنى عبّاس و از جمله مأمون بود.
خامساً : امام در پایان این وثیقه مىفرماید :
"جامعه و جفر بر خلاف این دلالت مىکنند".
در واقع آنحضرت بدین وسیله بیان مىکند که آنان صاحبان دانشرسول خداصلى الله علیه وآله و به امارت شایستهتر از مأمون و بنى عبّاس هستند.
چون مردم براى بیعت آماده مىشوند و امام نظر مأمون را به شیوهنادرست بیعت کردن آنها جلب مىکند. و این امر اسباب اعتراض مردم رافراهم مىآورد. در این باره به گفتگوى زیر که بین مأمون وامام علیه السلام رخداد توجّه فرمایید :
مأمون گفت : (اى ابوالحسن ولایت این شهرها را که اوضاع نابسامانىپیدا کردهاند، به هر کس که مورد اعتماد خود توست بسپار. به مأمونگفتم : توبه وعدهاى که به من دادهاى وفا کن تا من نیز به وعده خود وفاکنم.
-
من ولایتعهدى را به آن شرط پذیرفتم که در آن امر و نهى از مننباشد، نه احدى را برکنار کنم ونه کسى را بکاربگمارم و نه کارى رابعهدهگیرم تا خداوند مرا پیش از تو بمیراند. به خدا سوگند! خلافتچیزى نیست که نفسم از آن سخن گوید. حال آنکه من در مدینه بودم، برمرکوبم مىنشستم و در جادهها رفتوآمد مىکردم. مردم مدینه و دیگراننیازهایشان را از من درخواست مىکردند و من آنها را برآورده مىساختمو آنان همچون عموهاى من بودند. نامههایم در شهرها نافذ بود و تونعمتى بر من نیافزودى، آنها از خدا بود. مأمون با شنیدن این سخنانگفت : من به قولى که به تو داده بودم، وفا خواهم کرد ). (۳)
یکى از بزرگترین نشانههاى آشکار فضل امام هشتم، مجالس مناظرهو بحث و گفتگویى بود که گاهى به وسیله مأمون تشکیل مىشد. اینکاجازه دهید با هم در یکى از این مجالس حاضر شویم و ببینم در آنجا چهمىگذرد :
حسن بن محمّد نوفلى گوید : ما در پیشگاه حضرت رضاعلیه السلام در حالگفتگو بودیم که یاسر، پیشکار امام رضا، وارد شد و عرض کرد :
سرورم! امیر تو را سلام مىرساند و مىگوید : برادرت به فدایت!اصحاب اندیشهها و پیروان ادیان و متکلمان از هر کیش و آیینى به نزد منگردآمدهاند اگر گفتگو و مناظره با آنان را خوش دارید، فردا صبح به نزدما بیایید و اگر آمدن بدینجا بر شما گران است، خود را رنجه مکنیدواجازه دهید که ما خدمت شما برسیم. امام به یاسر فرمود : به امیر سلامبرسان و بگو من از خواسته تو آگاه شدم و فردا صبح، اگر خدا بخواهد، بهنزد تو خواهم آمد.
آنگاه امام هدف مأمون را از تشکیل چنین مجالسى بیان کرد و گفتکه مأمون مىخواهد از ارج و عظمت وى بکاهد، زیرا مأمون گمان مىبردکه وى در برابر طرف مقابلش از گفتن پاسخ در مىماند.
پی نوشت:
۳) بحارالانوار، ج۴۹، ص۱۴۴.
-
امام به نوفلى (راوى این ماجرا) گفت :
"اى نوفلى! آیا مىخواهى بدانى که مأمون چه وقت از این کار خودپشیمان مىشود ؟ گفتم : آرى. فرمود : مأمون هنگامى از این کار پشیمانخواهد شد که ببیند من پیروان تورات را با استدلال به تورات و پیروانانجیل را با استدلال به انجیل و پیروان زبور را با استدلال به زبوروصابئیان را به زبان عبرى و آتش پرستان را به زبان پارسیشان و رومیانرا به زبان رومى و سایر اصحاب اندیشهها را هر یک به زبان خود آنهامجاب و محکوم سازم. هنگامى که هر گروهى را محکوم و بطلان سخنودلیلش را آشکار ساختم و به گفته خود متقاعدش کردم مأمون در مىیابدکه جایگاهى که او بر آن تکیه داده است سزاوار وى نیست.
در این هنگام است که مأمون از کرده خود پشیمان خواهد شد. "وَلاحَوْلَ وَلا قُوَّهَ إِلّا بِاللَّهِ الْعِلِى الْعَظیمِ". (۴)
در ادامه این حدیث آمده است : چون امام به مجلس مأمون وارد شد، خلیفه از جا برخاست. محمّد بن جعفر (عموى امام رضا) و تمامىبنىهاشم نیز بهاحترام امام از جاى برخاستند و همچنان ایستاده بودندوامام رضا ومأمون نشسته بودند تا امام به آنها اجازه جلوس داد. مأمونروبه امام رضا کرد و ساعتى با آنحضرت مشغول گفتگو شد و سپس بهجاثلیق روىکرد و گفت : اى جاثلیق! این پسر عمویم على بن موسى بنجعفر است. دوست دارم با انصاف با وى در مباحثه شوى. جاثلیق گفت : اى امیرالمؤمنین! چگونه مىتوانم با مردى که کتاب و پیامبرش را باورندارم مناظره کنم ؟
پی نوشت:
۴) بحارالانوار، ج۴۹، ص۱۷۴ و۱۷۵.
-
حضرت رضا بدو فرمود :
"اى نصرانى! اگر من از انجیل خودت براى تو دلیل آورم آیا بدان اقرارمىورزى ؟ "
جاثلیق پاسخ داد : آیا مگر من مىتوانم آنچه را که انجیل گفته، انکارکنم ؟ بلى بخدا سوگند اگر هم مخالف اعتقاد من باشد، بدان گردنمىنهم.
سپس امام رضا آیاتى از انجیل را براى او خواند و به وى ثابت کرد نامپیامبرصلى الله علیه وآله در انجیل آمده است و تعداد حواریین عیسىعلیه السلام و احوال آنانرا براى وى بازگفت و دلایل فراوان دیگرى براى وى آورد که جاثلیق بههر کدام اقرار کرد.
سپس آنحضرت قسمتهایى از کتاب اشعیا و غیر آن را براى جاثلیقبرخواند تا آنکه جاثلیق گفت : باید کسى جز من از تو پرسش کند به حقمسیح سوگند گمان نمىکردم درمیان دانشمندان مسلمانان مانند تو باشد. سپس روبه مأمون کرد وگفت :
به خدا سوگند گمان نمىکنم که على بن موسى در مورد این مسائل بحثکرده باشد، وما از او این را ندیده بودیم، آیا او در مدینه در اینگونهموارد سخن مىگفت ویا اهل کلام گرد او جمع مىشدند ؟
گفتم : حجاج به نزد حضرتش مىآمدند و از حلال و حرام از اومىپرسیدند و او بدیشان پاسخ مىگفت و چه بسا کسانى هم که حاجتىداشتند نزد او مىآمدند.
محمّد بن جعفر گفت : اى ابومحمّد! من بیم آن دارم که این مرد (مأمون) به امام رضا رشک ورزد و او را مسموم کند و یا به بلایى دچارسازد پس بدو اشاره کن که دست از این سخنان بردارد. گفتم : اونمىپذیرد. این مرد (مأمون) تنها مىخواهد امام را بیازماید که آیا چیزىاز علوم پدرانش در نزد آنحضرت هست یا نه .
-
محمّد بن جعفر به من گفت : به امام رضا بگو که عمویت از این سخنانخشنود نیست و مایل است به خاطر برخى مسائل از ادامه این سخنانخوددارى کنى.
چون به منزل امام رضا برگشتیم، آنحضرت را از گفتار محمّد بنجعفر (عموى امام) مطلع ساختم. پس امام تبسّمى کرد و فرمود : "خداوند عمویم را حفظ کند! نمىدانم چرا از این سخنان اظهارناخشنودى کرد. اى غلام به نزد عمران صائبى برو و او را نزد من آر".
عرض کردم : فدایت شوم من جاى او را مىشناسم. او نزد برخى ازبرادران شیعه ماست. فرمود : اشکال ندارد. استرى براى او ببرید.
من به سوى عمران روانه شدم و او را نزد حضرت بردم. او بسیارشادشد وجامهاى خواست و به وى خلعت بخشید و ده هزار درهم نیزخواست و به وى صله داد.
پس من عرض کردم : فدایت شوم کار جدّت، امیرالمؤمنینعلیه السلام، راکردى. فرمود : چنین مىبایست کرد. سپس شام خواست و مرا در طرفراست و عمران را در طرف چپ خویش نشانید. چون از خوردن دستکشیدیم، به عمران فرمود : با همراه برگرد و صبح نزد ما بیا تا تو را ازخوراک مدینه اطعام کنیم. پس از این دیدار متکلّمان ادیان نزد عمرانگرد مىآمدند و او بطلان سخنان و عقاید آنها را ثابت مىکرد تا آنجا که ازگفتگو با او اجتناب مىکردند ومأمون نیز به وى ده هزار درهم صله دادوفضل هم پول و استر به وى بخشید وامام رضاعلیه السلام هم صدقات بلخ رابدو بخشید و بدین ترتیب وى به ثروتى سرشار دستیافت. (۵)
پی نوشت:
۵) بحارالانوار، ج۴۹، ص۱۷۷ - ۱۷۵ )با اختصار
-
داستان آماده شدن امام براى برگزارى نماز عید، که نظام را با بیموهراس مواجه کرد، خود گواه دیگرى است بر آنکه امام فرصتى را ازدست نمىداد مگر آنکه از آن براى اعلان دعوت خویش و اینکه وى بهخلافت از بیت عبّاسى، سزاوارتر و شایستهتر است بهرهبردارى مىکرد.
چون عید فرا رسید، مأمون فرستادهاى به سوى امام رضا روانهکردواز او خواست بر استر خویش سوار شود و در مراسم عید حضور یابد تادل مردم آرامگیرد و فضیلتش را بشناسند و دلهایشان بدین حکومتخجسته روشن شود. امام رضا به مأمون پیغام داد و فرمود : تو از شروطمیان من وخود درباره عدم دخالت من در امور حکومت آگاهى.
مأمون پاسخ داد : من بدین وسیله مىخواهم ولایتعهدى تو در ژرفاىدل مردم و سپاه و چاکران استوار شود و دلهاى آنان آرامپذیرد و به فضلىکه خداوند متعال به تو ارزانىداشته، اقرار ورزند، چون مأمون در اینباره بسیار گفت و اصرار کرد.
امام بدو فرمود : "اى امیرالمؤمنین! اگر مرا از این تکلیف عفو کنى، براى من خوشتر است واگر نکنى چنان بیرون خواهم آمد که رسولخداصلى الله علیه وآله و على بن ابىطالبعلیه السلام بیرون مىآمدند".
مأمون پاسخ داد : هر طور که مىخواهى بیرون آى.
مأمون به فرماندهان و مردم دستور داد که صبح زود بر در سراى امامرضا گردآیند. مردم از زن و مرد و کودک به خاطر آنحضرت در خیابانهاو بامها نشسته بودند. فرماندهان نیز بر در خانه امام رضا گردآمده بودند.
-
چون خورشید بر آمد، امام رضاعلیه السلام غسل کرد و عمامهاى سپید ازکتان بر سر بست و قسمتى از آن را بر روى سینهاش و قسمتى دیگر را میانشانههایش افکند. سپس اندکى از جامه خود را بالا گرفت و به خادمانخویش فرمود : شما نیز همان کنید که من مىکنم. سپس عصایى به دستگرفت و از خانه بیرون آمد ما روبه روى حضرتش بودیم. او پابرهنه بودو جامهاش را تا نیمه ساق بالازده ودامن لباسهاى دیگر را هم به کمر زدهبود. او به راه افتاد و ما هم پیشاپیش او بهراه افتادیم. وى سرش را بهسوى آسمان بالا کرد و چهار تکبیر گفت. به نظر ما مىرسید که هواودیوارها هم به آن تکبیرهاى حضرت پاسخ مىگفتند.
فرماندهان آراسته و مسلّح در حالى که بهترین جامههاى خود رادربرکرده بودند بر در سراى آنحضرت انتظار وى را مىکشیدند. ماپاىبرهنه و دامن به کمر زده در برابر آنها ظاهر شدیم. چون امام از خانهبیرون آمد، توقف کوتاهى کرد و فرمود :
"اللَّهُ أَکْبَرُ، اللَّهُ أَکْبَرُ، اللَّهُ أَکْبَرُ عَلى ما هَدانا، اللَّهُ أَکْبَرُ عَلى ما رَزَقَنامِنْ بَهیمَهِ الْأَنْعامِ، وَالْحَمْدُ للَّهِِ عَلى ما أَبْلانا".
آنحضرت صداى خویش را بالابرد ما نیز صداهاى خود را بالابردیم.
شهر مرو از گریه و فریاد به لرزه درآمد. امام سه بار این ذکر را تکرارفرمود. فرماندهان از مرکوبهاى خویش پایین آمدند و چکمههایشان را ازپاى بیرون کردند. شهر مرو یکپارچه مىگریست و هیچ کس نمىتوانستاز گریه و شیون خوددارى کند. امام رضاعلیه السلام هر ده گامى که برمىداشتمىایستاد و چهار تکبیر سرمىداد چنان که ما خیال مىکردیم زمینودیوارها به حضرتش پاسخ مىگویند.
خبر این ماجرا به گوش مأمون رسید. فضل بن سهل ذو الریاستین به اوگفت : اى امیرالمؤمنین! اگر رضا بدینگونه به مصلى برسد مردم فریفته اوخواهند شد، به مصلحت است که از او بخواهى بازگردد!!
مأمون نیز فوراً کسى را پیش آنحضرت روانهکرد. امام رضا کفش خودرا خواست و آنرا به پاکرد و بازگشت. (۶)
پی نوشت:
۶) بحارالانوار، ج۴۹، ص۱۳۴ و ۱۳۵.
-
چون خورشید بر آمد، امام رضاعلیه السلام غسل کرد و عمامهاى سپید ازکتان بر سر بست و قسمتى از آن را بر روى سینهاش و قسمتى دیگر را میانشانههایش افکند. سپس اندکى از جامه خود را بالا گرفت و به خادمانخویش فرمود : شما نیز همان کنید که من مىکنم. سپس عصایى به دستگرفت و از خانه بیرون آمد ما روبه روى حضرتش بودیم. او پابرهنه بودو جامهاش را تا نیمه ساق بالازده ودامن لباسهاى دیگر را هم به کمر زدهبود. او به راه افتاد و ما هم پیشاپیش او بهراه افتادیم. وى سرش را بهسوى آسمان بالا کرد و چهار تکبیر گفت. به نظر ما مىرسید که هواودیوارها هم به آن تکبیرهاى حضرت پاسخ مىگفتند.
فرماندهان آراسته و مسلّح در حالى که بهترین جامههاى خود رادربرکرده بودند بر در سراى آنحضرت انتظار وى را مىکشیدند. ماپاىبرهنه و دامن به کمر زده در برابر آنها ظاهر شدیم. چون امام از خانهبیرون آمد، توقف کوتاهى کرد و فرمود :
"اللَّهُ أَکْبَرُ، اللَّهُ أَکْبَرُ، اللَّهُ أَکْبَرُ عَلى ما هَدانا، اللَّهُ أَکْبَرُ عَلى ما رَزَقَنامِنْ بَهیمَهِ الْأَنْعامِ، وَالْحَمْدُ للَّهِِ عَلى ما أَبْلانا".
آنحضرت صداى خویش را بالابرد ما نیز صداهاى خود را بالابردیم.
شهر مرو از گریه و فریاد به لرزه درآمد. امام سه بار این ذکر را تکرارفرمود. فرماندهان از مرکوبهاى خویش پایین آمدند و چکمههایشان را ازپاى بیرون کردند. شهر مرو یکپارچه مىگریست و هیچ کس نمىتوانستاز گریه و شیون خوددارى کند. امام رضاعلیه السلام هر ده گامى که برمىداشتمىایستاد و چهار تکبیر سرمىداد چنان که ما خیال مىکردیم زمینودیوارها به حضرتش پاسخ مىگویند.
خبر این ماجرا به گوش مأمون رسید. فضل بن سهل ذو الریاستین به اوگفت : اى امیرالمؤمنین! اگر رضا بدینگونه به مصلى برسد مردم فریفته اوخواهند شد، به مصلحت است که از او بخواهى بازگردد!!
مأمون نیز فوراً کسى را پیش آنحضرت روانهکرد. امام رضا کفش خودرا خواست و آنرا به پاکرد و بازگشت. (۶)
پی نوشت:
۶) بحارالانوار، ج۴۹، ص۱۳۴ و ۱۳۵.