ذكر ورد «خر برفت ...» تا آغاز طليعه فجر ادامه داشت و درويش صاحب الاغ از همه جا بى خبر با آنها دم گرفته و همان ورد را با صد شوق به زبان جارى مى ساخت .
بامدادان ، درويشان ، خانقاه را خلوت كردند و هر كسى راه خانه خود را پيش گرفت . درويش صاحب الاغ بيرون آمد و الاغ خود را از فراش خانقاه طلبيد. او گفت : «صوفيان گرسنه دوش الاغ شما را فروخته ، سفره ديشب را به راه انداختند و خود شما نيز در مراسم ضيافت شركت داشتند.»
گفت من مغلوب بودم صوفيان
حمله آوردند و بودم بيم جان
تو جگر بندى ميان گربگان
اندر، اندازى و جوئى زان نشان
در ميان صد گرسنه گربه اى
پيش صد سگ گربه پژمرده اى

درويش بينوا گفت : «چرا مرا از اين كار آگاه نساختى من الان گريبان چه كسى را بگيرم ؟! و كى را پيش قاضى ببرم ؟!»
فراش گفت : « به خدا سوگند من خواستم بيايم تا ترا آگاه سازم ، حتى وارد خانقاه شدم ، ولى ديدم تو نيز مانند ديگران بلكه با شوقى بيشتر، اين جمله را به زبان جارى مى سازى و مى گوئى «خربرفت ، خربرفت ...» من گفتم لابد خود اين مرد از اوضاع خر آگاه است و مى داند چه بلائى به سر خر آمده است ؛ و گرنه معنى ندارد يك مرد عارف جمله اى را نسنجيده بگويد و نفهمد كه چه مى گويد و براى چه مى گويد.»
گفت والله آمدم من بارها
تا ترا واقف كنم زين كارها
تو همى گفتى كه خر رفت اى پسر
از همه گويندگان با ذوق تر
باز مى گفتم كه او خود واقف است
زين قضا راضى است مرد عارف است