زود باش مرا بكش
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: زود باش مرا بكش

  1. #1
    بنیانگذار کانون تفسیر قرآن امیرحسین آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    8,629
    می پسندم
    3,005
    مورد پسند : 3,788 بار در 2,619 پست
    نوشته های وبلاگ
    20
    میزان امتیاز
    274

    زود باش مرا بكش

    زود باش مرا بكش

    من براي پيروزي آمدم و شهيد شدن منتهاي آرزوي من است. اگر قرار بود از كشته شدن بترسم و به امام بد بگويم، غلط كردم به جبهه بيايم. زود باش مرا بكش.

    به گزارش مشرق به نقل از فارس، 26 مرداد ماه سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به ميهن عزيزمان است. آزادي شيرمرداني كه مدت ها در بند رژيم بعث صدام بودند و روزهاي سختي را گذراندند اما كوچكترين سستي در عقايد و آرمان هايشان پيدا نشد. خاطره زير روايتي است از يك آزاده كه لحظاتي از روزهاي سخت اسارات را تعريف كرده است.


    *در شب حمله با تركش يك خمپاره از ناحيه پا شديدا مجروح شدم و تا صبح داخل دشت افتاده بودم و توان هر حركتي از من سلب شده بود. وقتي از رسيدن كمك نا اميد شدم شروع به گفتن شهادتين كردم. خورشيد همه جا را روشن كرده بود كه ماشين هاي بعثي آمدند اول زخمي ها و كشته هاي خودشان را جمع آوري كردند و بعد من و دو نفر ديگر از برادران را كه جراحت شديد داشتيم پيدا كرده و سوار ماشين نمودند.

    از همان ابتدا كه ما را داخل ماشين كردند، اهانت ها و ناسزاها و بدگويي هاي بي شمارشان شروع شد. از دهان كثيفشان نام حضرت امام همراه با اهانت بيرون مي آمد و بر حراحت زخم مان آتشي از زخم زبان ها و دشنام ها و كينه مي گذاشتند.

  2. #2
    بنیانگذار کانون تفسیر قرآن امیرحسین آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    8,629
    می پسندم
    3,005
    مورد پسند : 3,788 بار در 2,619 پست
    نوشته های وبلاگ
    20
    میزان امتیاز
    274

    RE: زود باش مرا بكش

    وقتي كه ما را پياده كرده و بر روي زمين انداختند، يك افسر عراقي بالاي سر ما آمد و نگاه نفرت بارش را به يكي از ما كه نوجوان بسيجي بود دوخت و به طرف او رفت، كه دستهايش را از پشت سينه و از طرف سينه روي زمين خوابانده بودند. ابتدا آن افسر عراقي ضمن فحش هاي ركيكي كه به او داد با لگد به پهلوهاي او مي كوبيد و مي گفت: بگو مرگ بر ... چند بار اين جمله را تكرار كرد و وقتي ديد اين بسيجي كوچك كه روحي به بزرگي عالمي داشت با قدرت تمام فرياد مي زد " الموت لصدام".

    كلتش را در آورد و روي سرش گذاشت و گفت اگر نگويي، يك تير حرامت مي كنم. برادرمان خيلي متين و با وقار سرش را از زمين بلند كرد و گفت :"من براي پيروزي آمدم و شهيد شدن منتهاي آرزوي من است. اگر قرار بود از كشته شدن بترسم و به امام بد بگويم، غلط كردم به جبهه بيايم. زود باش مرا بكش ...".
    افسر عراقي وقتي مقاومت اين نوجوان را ديد با عصبانيت بلند شد كلتش را در غلاف گذاشت و با لگد محكم ديگري حرصش را خالي كرد و گازي به ماشين داد و دور شد.

    روايتگر: محمد تقي طباطبايي
    -پایان-

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •