مرد در کوچه فریاد زد:
«من راههای آسمان را بهتر از راههای زمین میشناسم.»
سلونی قبل ان تفقدونی فلانا بطرق السماء اعلم منی بطریق الارض (خطبه 189)
کسی اعتنایی نکرد.. هیچ کس مسافر نبود...
یکی گفت: «اگر دانایی موهای سر من را بشمار! آسمان را میخواهی چه کار؟!»
***
مرد اصرار کرد: «کاسه بیاورید تا من بیمزد و بیمنت آن را از آسمان پر کنم.
فقط ظرف بیاورید.. حجمی برای پر شدن!»
کیلا بغیر ثمن لو کان له وعاء (خطبه 70)
خندیدند
فریاد کرد
اصرار کرد
خندیدند...
***
گوشه دیواری نشست:
«خدایا!
من از اینها آزردهام.. اینها از من.
من از اینها خستهام.. اینها از من.»
بعد نفرین کرد. چه نفرینی!
«خدایا! من را از اینها بگیر»
اللهم انی قد مللتهم و ملونی و سئمتهم و سئمونی... ابدلهم بی شرا منی... (خطبه 25)
***
کوچه خالی بود..
گوشه دیوار کسی جار نمیزد...
آرام مثل همیشه.
کرمها آهسته و بیدغدغه می چرخیدند.
http://diddar.blogfa.com/post-152.aspx