[محبوب] داستانهای جالب و کوتاه - صفحه 4
صفحه 4 از 5 نخستنخست ... 2345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 50

موضوع: داستانهای جالب و کوتاه

  1. #31
    کاربر کانون پرواز آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    tehran
    نوشته ها
    818
    می پسندم
    967
    مورد پسند : 909 بار در 506 پست
    میزان امتیاز
    60
    تنبل خونه شاه عباسی
    ـ
    هنگامی که کسی زیاد تنبلی کند و یا کج و معوج بنشیند و یا لم بدهد، به او می
    گویند: مگه تنبلخونه شاه عباسه؟ امروز به ریشه یابی این مثل عامیانه می
    پردازیم.شاه عباس کبیر یک روز گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به
    نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد.سپس خطاب به مشاوران خود
    گفت: همین طور است؟ همه سخن شاه را تایید کردند.از نمایندگان اصناف پرسید، آن
    ها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند و از تلاش های شاه در آبادانی مملکت تعریف
    کردند.اما وزیر عرض کرد: قربانتان بشوم، فقط تنبل ها هستند که سرشان بی کلاه
    مانده.

    شاه بلافاصله دستورداد تا تنبلخانه ای در اصفهان تاسیس شود و به امور تنبلها
    بپردازد. بودجه ای نیز به این کار اختصاص داده شد.کلنگ تنبل خانه بر زمین زده
    شد و تنبل خانه مجللی و باشکوهی تاسیس شد.

    تنبل ها از سرتاسر مملکت را در آن جای گرفتند و زندگیشان از بودجه دولتی تامین
    شد.
    تعرفه بودجه تنبل خانه روز به روز بیشتر می شد، شاه گفت: این همه پول برای
    تنبل خانه؟ عرض کردند: بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروز
    می شود!شاه به صورت سرزده و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبلخانه بازدید
    کرد. دید تنبلها از در و دیوار بالا می روند و جای سوزن انداختن نیست.

    شاه خودش را معرفی کرد. هرچه گفتند: شاه آمده، فایده ای نداشت، آن قدر شلوغ
    بود که شاه هم نمی توانست داخل بشود. شاه دریافت که بسیاری از این ها تنبل
    نیستند و خود را تنبل جا زده اند تا مواجب بگیرند.شاه به کاخ خود رفت و مساله
    را به شور گذاشت.

    مشاوران هریک طرحی ارائه دادند تا تنبل ها را از غیر تنبل ها تشخیص بدهند ولی
    هیچ یکی از این طرح ها عملی نبود.سرانجام دلقک شاه گفت: برای تشخیص تنبل های
    حقیقی از تنبل نماها همه را به حمامی ببرند و منافذ حمام را ببندند و آتش حمام
    را به تدریج تند کنند، تنبل نماها تاب حرارت را نمی آورند و از حمام بیرون می
    روند و تنبلهای حقیقی در حمام می مانند.شاه این تدبیر را پسندید و آن را به
    اجرا درآورد. تنبل نماها یک به یک از حمام فرار کردند.

    فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگ های سوزان کف حمام خوابیده بودند. یکی ناله
    می کرد و می گفت: آخ سوختم، آخ سوختم. دیگری حال ناله و فریاد هم نداشت گاهی
    با صدای ضعیف می گفت: بگو رفیقم هم سوخت!

  2. 2 کاربر پست پرواز عزیز را پسندیده اند .

    محمد حسین (04-11-2012), آســـــمان (05-08-2012)

  3. #32
    کهنه کار آســـــمان آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    950
    می پسندم
    1,456
    مورد پسند : 934 بار در 574 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    میزان امتیاز
    63
    * بهلول و هارون الرشيد *

    آورده‌اند که بهلول بیشتر وقت‌ها در قبرستان می‌نشست روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود، هارون به قصد شکار از آن محل عبور نمود چون به بهلول رسید گفت: بهلول چه می کنی؟ بهلول جواب داد: به دیدن اشخاصی آمده‌ام که نه غیبت مردم را می‌نمایند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزار میدهند. هارون گفت: آیا میتوانی از قیامت، صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟ بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود. هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد.


    آنگاه بهلول گفت: ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می‌ایستم و خود را معرفی می‌نمایم و آنچه خورده‌ام و هرچه پوشیده‌ام ذکر می‌نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده‌ای و پوشیده‌ای ذکر نمایی. هارون قبول نمود.

    آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت: بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد.

    سپس بهلول گفت: ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است. آنها که درویش بوده‌ند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند ...
    ***
    **
    *


    پشت هر کوه بلند

    سبزه زاریست پر از یاد خدا
    و در آن باغ کسی می خواند
    که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...


    *
    **
    ***


  4. کاربر مقابل پست آســـــمان عزیز را پسندیده است:

    امیرحسین (05-08-2012)

  5. #33
    کاربر کانون پرواز آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    tehran
    نوشته ها
    818
    می پسندم
    967
    مورد پسند : 909 بار در 506 پست
    میزان امتیاز
    60
    وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید وضع مالي خوبي نداشته باشند . شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هايي کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زيادي در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر نيز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟
    پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.
    متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام كرد . پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بليط پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!
    متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغيير كرد و نگاهي به همسرش انداخت . بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه هاي سيرك بودند .
    معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نميدانست چه بكند و به بچه هايي كه با آن علاقه پشت او ايستاده بودند چه بگويد .
    ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!
    مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.
    مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...
    بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتيم و من در دلم به داشتن چنين پدري افتخار كردم و آن زيباترين سيركي بود كه به عمرم نرفته بودم .
    ثروتمند زندگی کنیم به جاي آنكه ثروتمند بمیریم.

  6. کاربر مقابل پست پرواز عزیز را پسندیده است:

    امیرحسین (05-21-2012)

  7. #34
    کاربر کانون پرواز آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    tehran
    نوشته ها
    818
    می پسندم
    967
    مورد پسند : 909 بار در 506 پست
    میزان امتیاز
    60
    روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب رامهماناو شدند. واو نیزاز شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.





    روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زنبود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی میگذرانند وای کاش قادر بودندبه آن زن کمک می کردند،تا این کهبه مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".



    مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....


    سال های سال گذشت و مرید هموارهدر اینفکر بود که بر سر آنزن و بجه هایشچه آمد.
    روزی از روزهامرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوانکه طبق عادتشبه گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها رامرید ومرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خوداین گونه بیان نمود:

    سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگیبا فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتیبا آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
    مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....
    نتیجه:
    هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،وباید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.
    . . .
    هیچ چیز غیر ممکن نیست!

  8. 2 کاربر پست پرواز عزیز را پسندیده اند .

    محمد حسین (06-19-2012), امیرحسین (06-08-2012)

  9. #35
    کاربر کانون
    تاریخ عضویت
    May 2012
    نوشته ها
    17
    می پسندم
    13
    مورد پسند : 34 بار در 14 پست
    میزان امتیاز
    24

    زیبایی

    دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره.

    روز اولی که به مدرسه جدید آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .

    نقطه مقابل و دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت.
    ...
    او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
    میدونی زشت ترین دختر این کلاسی؟
    یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...
    بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند.

    اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند:
    اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
    او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد.

    و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
    او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و...

    به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود.

    آری ویژگی برجسته او، تعریف و تمجیدهایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد.
    مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت.

    آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.
    سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم.
    پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری­اش رفتم، دلیل علاقه­ام را جذابیت سحرآمیزش میدانستم.

    و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
    برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!
    در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.
    روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟
    همسرم جواب داد :
    من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم.
    و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
    شاد بودن، تنها انتقامی است که می­توان از زندگی گرفت.

    آیا می دانید این داستان از کیست؟
    ارنستو چه گوارا





  10. 4 کاربر پست زهرا عزیز را پسندیده اند .

    محمد حسین (06-16-2012), پرواز (06-21-2012), امیرحسین (06-16-2012), طاهره وحیدیان (06-16-2012)

  11. #36
    کاربر کانون مهران پایافر آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jun 2012
    محل سکونت
    مشهد
    نوشته ها
    12
    می پسندم
    12
    مورد پسند : 45 بار در 13 پست
    میزان امتیاز
    24
    مرد جوان مسیحی که مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیک بود ، به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خدا و مذهب می شنید مسخره میکرد.
    شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود.
    مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود. ناگهان، سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ را روشن کرد.
    آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!

  12. 5 کاربر پست مهران پایافر عزیز را پسندیده اند .

    محمد حسین (06-19-2012), پرواز (06-20-2012), امیرحسین (06-18-2012), زهرا (06-19-2012), طاهره وحیدیان (06-20-2012)

  13. #37
    کاربر کانون
    تاریخ عضویت
    May 2012
    نوشته ها
    17
    می پسندم
    13
    مورد پسند : 34 بار در 14 پست
    میزان امتیاز
    24
    داستان ملا و راهب

    یک ملا و یک راهب كه مراحلي از سير و سلوك را گذرانده بودند و از ديري به دير ديگر سفر مي كردند ، سر راه خود دختري را ديدند در كنار رودخانه ايستاده بود و ترديد داشت از آن بگذرد.
    وقتي آن دو نزديك رودخانه رسيدند دخترك از آن ها تقاضاي كمك كرد. راهب بلا درنگ دخترك را برداشت و از رودخانه گذراند.
    آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتي طولاني را پيمودند تا به مقصد رسيدند. در همين هنگام ملا
    كه ساعتها سکوت كرده بود خطاب به همراه خود گفت:« دوست عزيز! ما نبايد به جنس لطيف نزديك شويم. تماس با جنس لطيف بر خلاف عقايد و مقررات مكتب ماست. در صورتي كه تو دخترك را بغل كردي و از رودخانه عبور دادي.»
    راهب با خونسردي و با حالتي بي تفاوت جواب داد:« من دخترك را همان جا رها كردم ولي تو هنوز به آن چسبيده اي و رهايش نمي كني.»

    ویرایش توسط امیرحسین : 06-22-2012 در ساعت 08:49 PM

  14. 2 کاربر پست زهرا عزیز را پسندیده اند .

    پرواز (06-23-2012), امیرحسین (06-22-2012)

  15. #38
    کاربر کانون
    تاریخ عضویت
    May 2012
    نوشته ها
    17
    می پسندم
    13
    مورد پسند : 34 بار در 14 پست
    میزان امتیاز
    24

    داستان پزشک و مهندس

    یک پزشک و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.
    پزشک رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟
    مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. پزشک دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵دلار به شما می‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، پزشک پیشنهاد دیگرى داد.
    گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵دلار بدهید ولى اگر من
    نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با پزشک بازى کند.
    >پزشک نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵دلار به پزشک داد.
    حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴پا؟» پزشک نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
    بالاخره بعد از ۳ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد.
    مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد.
    پزشک بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟»
    مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵دلار
    به پزشک داد و رویش را برگرداند و خوابید!!!!
    ما مهندس هااينيم ديگه!!!!


  16. کاربر مقابل پست زهرا عزیز را پسندیده است:

    پرواز (06-23-2012)

  17. #39
    کاربر کانون
    تاریخ عضویت
    May 2012
    نوشته ها
    17
    می پسندم
    13
    مورد پسند : 34 بار در 14 پست
    میزان امتیاز
    24
    ----- اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست




    سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت.
    وزیر همواره میگفت:
    هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست.

    روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !
    پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد
    چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،
    زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!
    آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند،
    اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!!
    به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.
    پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!

    وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند،
    بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود !!!
    ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است
    تصمیمات خداوند از قدرت درک ما خارج است اما همیشه به سود ما می باشد.

    پائولوکوئیلو


















  18. #40
    کاربر کانون
    تاریخ عضویت
    May 2012
    نوشته ها
    17
    می پسندم
    13
    مورد پسند : 34 بار در 14 پست
    میزان امتیاز
    24

    خاطره آقای محمد جواد شریعت با مرحوم آیتالله حاج آقا رحیم ارباب اصفهانی دررابطه باراز عربی بودن نماز:
    سال یكهزار و سیصدو سی و دو شمسی بود من وعده ای از جوانان پرشورآن روزگار، پسازتبادل نظر و مشاجره، به این نتیجه رسیدهبودیم كه چه دلیلی دارد نمازرا بهعربی بخوانیم؟
    چرا نماز را به زبان فارسی نخوانیم؟ عاقبت
    تصمیم گرفتیم نمازرا به زبان فارسیبخوانیم و همین كار را هم كردیم.والدین كم كم از این موضوع آگاهی یافتند وبه فكر چاره افتادند، آن ها پس ازتبادل نظربا یكدیگر، تصمیم گرفتند بانصیحت ما را از این كار باز دارند و اگرمؤثر نبود، راهی دیگر برگزینند، چون پنددادن آن ها مؤثر نیفتاد، ما را نزد یكیاز روحانیان آن زمان بردند. آن روحانیوقتی فهمید ما به زبان فارسی نماز میخوانیم، به شیوه ای اهانت آمیز نجس وكافرمان خواند.این عمل او ما را در كارمان راسخ تر ومصرتر ساخت. عاقبت یكی از پدران، والدیندیگر افراد را به این فكر انداخت كه ما رابه محضر حضرت آیت الله حاج آقا رحیمارباب ببرند و این فكر مورد تأیید قرارگرفت. آن ها نزد حضرت ارباب شتافتند وموضوع را با وی در میان نهادند، او دستورداد در وقتی معیّن ما را خدمتش رهنمونشوند .

    درروز موعود ما راكه تقریباً پانزدهنفربودیم،به محضرمبارك ایشان بردند، درهمان لحظهاول، چهره نورانی وخندان وی ما را مجذوبساخت؛ آن بزرگمرد را غیرازدیگران یافتیمو دانستیم كه با شخصیتی استثنایی روبروهستیم.آقا در آغازدستورپذیرایی ازهمه ماراصادر فرمود. سپس به والدین ما فرمود: شماكه به فارسی نماز نمی خوانید، فعلاً تشریفببرید و ما را با فرزندانتان تنهابگذارید. وقتی آن ها رفتند،به ما فرمود: بهتر است شما یكی یكی خودتانرا معرفی كنید و بگویید در چه سطحتحصیلی و چه رشته ای درس می خوانید، آنگاهبه تناسب رشته و كلاس ما، پرسش هایعلمی مطرح كرد و از درس هایی مانند جبر ومثلثات و فیزیك و شیمی و علوم طبیعیمسائلی پرسید كه پاسخ اغلب آن ها از توانما بیرون بود.هركس از عهده پاسخ برنمی آمد، با اظهارلطف وی وپاسخ درست پرسش روبرو می شد.پساز آن كه همه ما را خلع سلاح كرد، فرمود:والدین شما نگران شده اند كه شما نمازتانرا به فارسی می خوانید، آن ها نمیدانند من كسانی را می شناسم كه _ نعوذبالله_ اصلاً نماز نمی خوانند، شماجوانان پاك اعتقادی هستید كه هم اهل دینهستید و هم اهل همت، من در جوانی میخواستم مثل شما نماز را به فارسی بخوانم؛ولی مشكلاتی پیش آمد كه نتوانستم.اكنون شما به خواسته دوران جوانی ام جامهعمل پوشانیده اید، آفرین به همت شما،در آن روزگار، نخستین مشكل من ترجمه صحیح سوره حمد بود كه لابد شما آن را حلّكرده اید. اكنون یكی از شما كه از دیگرانمسلط تراست، بگوید بسم الله الرحمنالرحیم را چگونه ترجمه كرده است.یكی ازما به عادت دانش آموزان دستش رابالاگرفت و برای پاسخ دادن داوطلب شد،آقا با لبخند فرمود: خوب شد طرف مباحثه مایك نفر است؛ زیرا من ازعهده پانزدهجوان نیرومند برنمی آمدم.بعد به آن جوان فرمود: خوب بفرمایید بسمالله را چگونه ترجمه كردید؟آن جوان گفت:طبق عادت جاری به نام خداوندبخشنده مهربان.حضرت ارباب لبخند زد و فرمود:گمان نكنم ترجمه درست بسم الله چنین باشد.


صفحه 4 از 5 نخستنخست ... 2345 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •