مهدیقلی رضایی یكی از هزاران رزمنده‌‌ای‌ست كه در شانزده سالگی به زور دست‌كاری شناسنامه راهی جبهه می‌شود و آنجا به معنی كامل كلمه بزرگ می‌شود. به عنوان یكی از نیروهای اطلاعات، حضور موثر و كار مهم و طاقت فرسای نیروهای واحد اطلاعات را در مراحلی كه شاهد بوده، باز ‌می‌گوید، از خاطرات ناب سردار لشكر عاشورا شهید مهدی باكری و ده‌ها شهید دیگر. سپهری برای نوشتن این كار سنگین 4 سال با راوی همراه می‌شود. آن سال‌ها هر دو دانشجوی فلسفه بودند، كار مداوم پیش نمی‌رفت. گاهی حال خوب نوشتن به خاطر برخی مسائل كم می‌شد و گاهی سنگینی حس یك خاطره، روزها نویسنده جوان را در خود نگه می‌داشت و گاهی بیماری راوی در ادامه مجروحیت‌های جنگ... ‌

«لشكرخوبان» اسمی بود كه سیدقاسم ناظمی پیشنهاد داد. این كامل‌ترین اسمی بود كه فكر كردند می‌توانند برای آن كتاب بگذارند. لشكر خوبان روایتی داستانی از حوادثی بزرگ بود كه راوی‌اش، مهدیقلی رضایی در آن از بیش از چهار صد همرزمش یاد كرده بود كه اغلب آنها به قافله شهدا پیوسته بودند. خاطرات رضایی و قلم سپهری بدون رودروایستی «جنگی كه بود» را به تصویر كشیدند. علاوه بر جزییات فراوان شناسایی‌ها، آموزش‌ها و عملیات‌ها، شوخی‌ها، اشتباهات، انتقادات صریح از تغییر روحیه‌ها در اواخر جنگ گفته شده است. مثلا این لحظه یكی از مجروحیت‌های مهدیقلی رضایی دركتاب است:

«لحظه‌های بیكاری در منطقه هلالی قامیش در قرارگاه تاكتیكی گاهی با برف‌بازی و سرخوردن روی پستی بلندی‌های اطراف مقر پر می‌شد. نشاط و سر و صدای بچه‌ها در برف‌بازی، همه را برای تماشا هم كه شده از سنگرها بیرون می‌كشید. آن روز من هم در حالی كه اوركتم را روی دوشم انداخته و جلوی سنگر ایستاده بودم، بچه‌ها را كه محوطه قرارگاه را پر از گلوله‌های برفی كرده بودند، نگاه كردم. بچه‌ها حتی به تماشاچی‌ها هم رحم نمی‌كردند و به این ترتیب، همه ناخودآگاه وارد این بازی برفی شده بودند. جلوی سنگر دست به كمر ایستاده بودم كه ناگهان چیز سفتی به سینه‌ام خورد! خیلی دردم آمد. دستم را روی سینه گذاشتم و داد زدم: «بی انصافا، چرا به این محكمی می‌زنین؟» بازی متوقف شد.