بعد از ناهار ولو شده بودیم داخل سنگر. روزهای اولی بود که به خط مقدم اعزام شده بودیم. شیرینی خوابِ بعد از ناهار، پلک ها را سنگین کرده بود. خط آرام بود. گاه گاهی صدای خمپاره و تک تیراندازها به گوش می رسید. خُروپُف علی هم بلند شده بود. در فکر روزهای آموزشی بودم که پردة سنگر بالا رفت نور بیرون پاشید داخل سنگر. از سایة درشت و کوتاهی که در دهانة سنگر بود، امیر را شناختم. نور چشم ها را می زد. صدای یکی دو نفر بلند شد «پرده را بنداز».
پرده که افتاد، سنگر دوباره تاریک شد. نورِ کم دریچة بالای سنگر، باز نمایان شد. امیر سراسر سنگر را نگاه کرد. بیشتر بچه ها خوابشان برده بود. جلوتر آمد. چشمان سیاهش برق می زد و لبخندی صورت گِرد و سفیدش را پُر کرده بود. صدایش را صاف کرد و گفت: «برادرا... یاالله... یاالله» عباس چفیه را روی صورتش کشید و گفت: «زَهر مار... چشام تازه گرم شده بود».
امیر بی توجه به او، صدای دورگه اش را بلندتر کرد «یاالله... برادرا... یاالله... اکرم داره می یاد. » عباس چفیه اش را پایین کشید و گفت: «مگه مَرض داری بچه ها رو اذیت می کنی!... اینا شب شناسایی دارند» امیر برعکس همیشه، آرام و سنگین گفت: «خودِ حاجی دستور دادند بیان سنگر ما... پاشید پشت سر من داشت می اومد» از جایم بلند شدم و بلند گفتم: «یه خانم... تو خطّ مقدم!؟»
بچه ها خواب زده شده بودند و من و امیر را هاج و واج نگاه می کردند. امیر دستی به موهای مشکی و مجعدش کشید و گفت: «زود پاشید سنگر رو مرتب کنید. فکر می کنم الان پشت پرده منتظره». علی که بیشتر از بقیه از خواب نصف و نیمه اش عصبانی شده بود، با عجله پیراهنش را پوشید، بقیه هم غُرغُر کنان تندتند سنگر را مرتب کردند. امیر رفت و کنار دهانة سنگر ایستاد. از مرتب شدن چند دقیقه ای سنگر سرش را به علامت رضایت تکانی داد. پردة سنگر را بالا زد و محترمانه گفت: «بفرمائید... خوش آمدید. » همه کنار هم ایستادیم. چند نفری که هنوز خمیازه می کشیدند، لباس هایشان را مرتب کردند. سایة بلندی در دهانة سنگر پشت به نور ظاهر شد. لباس نظامی داشت و چیزی روی سرش انداخته بود. با شانه به عباس زدم و آرام گفتم: «فکر کنم خارجیه!... از صلیب سرخ یا... ». عباس پوزخندی زد و گفت: «اسمش اکرمه، تو می گی خارجیه!» گفتم: «آخه... نگاه کن». عباس سرش را بلند کرد. نگاهش کرد و گفت: «نمی دونم... شاید... »، صدای امیر حرفش را قطع کرد. «خواهش می کنم بفرمائید، بچه ها منتظرند»، او هم گردنش را خم کرد و داخل شد. با صدای کلفت و غلیظی گفت: «سلامٌ علیکم». بعد پرده افتاد. با تعجب به او خیره شدیم. از نگاه سنگین ما، سرش را پایین انداخت. سکوت سنگر با انفجار خندة امیر شکست. به یکدیگر نگاه کردیم و زدیم زیر خنده.