آن شب دو خواهر و برادرش هم بودند. به نامزدش كه شهرستانی بود گفت:«چرا با دمپايی اومدی؟ چرا جوراب نپوشيدی؟» هنوز روی مسائل شرعی دقت داشت. نعمت اين اواخر برای نوشتن كاغذ خواست و نوشت:«آب!» پرستار گفت:«دكتر ممنوع كرده.» نوشت:«جيگرم سوخت.».

دم دمای شهادت باز كاغذ خواست دو بيت شعر از عشقش به امام نوشت و شهید شد.

آن كاغذ نوشته ها الان دست مادر نعمت است. نعمت درک درستي از رفتن داشت. وقت رفتن به مرگ لبخند می ‌زد. مادر قهرمانش گفته بود: «او را با لباس داماديش دفن كنند.» پس از رفتن نعمت شعری از وجودم جوشيد:

آنان كه چراغ جستجو داشته‌اند

از سوز فراق گفتگو داشته‌اند

پرورده دامان شقايق بودند

چون لاله ز داغ آبرو داشته‌اند

****

وقتی در حین عملیات دشمن شیمیائی می زند، نعمت الله ماسکش را به یکی از رزمنده ها می دهد و خودش بدون ماسک می ماند؛ وقتی در بیمارستان از او سوال می کنند چرا ماسک نزدی؟ در جواب می نویسد:



*ماسک و لباس تا حدی دوام دارند، جائی که خدا دارد ماسک چه کار؟