در كوي ليلاي ولايت، ما مجنون زخم زبانيم. بگذار برسد روزي كه بگويند: آرميتا دارد براي امام مهدي فيلم بازي ميكند. رهبرم! حضرت آقا! سيدعلي! ما را شما آرام ميكني بابا، شما را مردي از سلاله زهرا. جمكران ميروي، ياد ما هم باش خامنهاي! حيف و صد افسوس و آه كه فرزند شهيديم، اما سن و سالمان از آرميتا و عليرضا گذشته است والا براي گريه، سري هست كه دنبال سينهاي ميگردد. ميدوني چيه آقا! ما بچه شهداي دهه شصتيم. از بس كه ماهي، ماچ نكرده آب ميشويم. آرميتا و عليرضا ۳۰ سال پيش ما نيستند، همين امروز ما هستند. همين امروز، همين ساعت، همين دقيقه، همين ثانيه… نه! سن ما از بادام زميني نگذشته است. چند تا بادام زميني و يك جان ناقابل و… آقايي كه شما باشي. يادش به خير روزگار فتنه! باري نوشتم: «باباي ماست خامنهاي».