به نقل از آقای قرائتی(یکم شاید جملات دقیق نباشن)..


یه روز یه پسر گدایی بوه که عاشق دختر پادشاه میشه..
خلاصه در این عشق داشته میسوخته و هیچ کاریم از دستش بر نمیومده..
یه روز یکی از آشنایانش میگه تو برو بیرون شهر توی یه غار شروع کن به نماز خوندن پادشاه که میاد بیرون شهر من بهش میگم یه جوون عابد و زاهدی هست و خلاصه میارمش دم غار که تورو ببینه بعدشم میگم این و به دامادیت قبول کن اونوقت همه میگن چه پادشاه خوبیه که دامادش اینقدر عابده و ...
خلاصه پسره میره بیرون توی غار و شروع به عبات میکنه چندین روز اونجا عبادت میکنه و نماز میخونه
تا پادشاه میاد بیرون شهر..
اون فردم به پادشاه میگه همچین جوونی هست بیاید بریم ببینیمش
پادشاه میاد دم اون غار و اون فرد رو میکنه به اون پسر و میگه سلام پادشاه برای دیدن تو اومده..میبینه پسره نمازش تموم شد و عین خیالشم نشد باز شروع کرد به نماز خوندن اینا هر چی منتظر موندن و هی اون فرد گفت پادشاه اومده .پسره توجه نکرد آخرش پادشاه رفت..
پادشاه که رفت نماز پسره هم تموم شد دوباره .. اون فرد عصبانی گفت خوب چرا اینجوری کردی؟
ما اینهمه نقشه ریختیم که پادشاه و بکشونیم اینجا حالا که اومده تو اصلا محلش ندادی@!!!!

پسره گفت تا وقتی پادشاه بیاد جلوی غار من به خاطر پادشاه نماز میخوندم و عبادت میکردم که اون ازم خوشش بیاد
من وقتی دیدم نماز قلابی اینقدر زور داره گفتم ببین نماز واقعی چه زوری داره!

از اون به بعد برای خود خدا نماز خوندم !