[محبوب] داستانهای جالب و کوتاه
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 50

موضوع: داستانهای جالب و کوتاه

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کهنه کار آســـــمان آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    950
    می پسندم
    1,456
    مورد پسند : 934 بار در 574 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    میزان امتیاز
    64
    پـنـــدي از سـقــــراط :

    روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.
    علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
    در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم.
    جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
    سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
    مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
    سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
    آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
    مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
    سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
    مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
    سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی.
    آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
    و آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟
    اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟
    بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
    پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.
    بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است
    ***
    **
    *


    پشت هر کوه بلند

    سبزه زاریست پر از یاد خدا
    و در آن باغ کسی می خواند
    که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...


    *
    **
    ***


  2. 2 کاربر پست آســـــمان عزیز را پسندیده اند .

    امیرحسین (02-18-2013), حسین زاده (02-03-2013)

  3. #2
    کاربر کانون raha01000 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2013
    نوشته ها
    28
    می پسندم
    10
    مورد پسند : 22 بار در 19 پست
    میزان امتیاز
    23


    زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی
    ؟

    میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را

    طلاق دهد ؟

    شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است

    پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد

    ...
    پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد
    سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن

    زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت
    :
    چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد

    سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید

    و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد

    و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد

    سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم

    و آن زن گفت :کمی صبر کن

    نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟
    !!!
    شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟

    آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت

    همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به

    خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم

    و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم

    و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش
    .
    و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد

    و اطلاعات دیگری از شیطان نداریم




  4. کاربر مقابل پست raha01000 عزیز را پسندیده است:

    امیرحسین (02-18-2013)

  5. #3
    کاربر کانون raha01000 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2013
    نوشته ها
    28
    می پسندم
    10
    مورد پسند : 22 بار در 19 پست
    میزان امتیاز
    23
    سه درس از یک دیوانه :

    آورده‌اند که شیخ جنید بغدادی، به عزم سیر، از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او.
    شیخ احوال بهلول را پرسید; گفتند: او مردی دیوانه است.
    گفت: او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.
    شیخ پیش او رفت و سلام کرد
    بهلول جواب سلام او را داد و پرسید: چه کسی هستی؟
    عرض کرد: منم شیخ جنید بغدادی.
    فرمود: تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟
    عرض کرد: آری..
    بهلول فرمود: طعام چگونه میخوری؟
    عرض کرد: اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم
    «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم
    بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود: تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی؟
    در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی.
    سپس به راه خود رفت.
    مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است.
    خندید و گفت: سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید
    بهلول پرسید: چه کسی هستی؟

    جواب داد: شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند.
    بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟
    عرض کرد: آری. سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم.
    پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.
    بهلول گفت: گذشته از طعام خوردن، سخن گفتن را هم نمی‌دانی.
    سپس برخاست و برفت.
    مریدان گفتند: یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟
    جنید گفت: مرا با او کار است، شما نمی‌دانید.
    باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن
    و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟
    عرض کرد: آری. چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که
    از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان کرد.
    بهلول گفت: فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی. خواست برخیزد که جنید دامنش را بگرفت و گفت:
    ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز.
    بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
    بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.
    جنید گفت: جزاک الله خیراً!
    و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد وگرنه هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد.
    پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.
    و در خواب کردن این‌ها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد هیچ بشری [دوست، همسر، فرزند، والدین، همکار، ....] نباشد

  6. 2 کاربر پست raha01000 عزیز را پسندیده اند .


کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •