RE: داستانهای جالب و کوتاه
عروسک
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!”
زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟” با بغض گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟” پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا”
پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.”
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!” او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است ”
من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!”
پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!”
بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟”
اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:” بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.”
چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.”
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: “زن جوان دیشب از دنیا رفت.”
اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.
RE: داستانهای جالب و کوتاه
“زندگی درخت”
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود ،پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .
پسر اول:درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده .
پسر دوم:درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن .
پسر سوم:درختی پر از شکوفه های زیبا،باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیدم .
پسر چهارم:درخت بالغی بود پربار از میوه ها ، پر از زندگی و زایش .
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین
در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند . .
RE: داستانهای جالب و کوتاه
معجزه
كاترين 8ساله بود شبي در اتاق آرام خوابيده بود كه ازصحبت هاي پدر ومادرش فهميدكه برادرش سخت بيمار است وپولي هم براي مداواي آن ندارند.پدر به تازگي كارش را از دست داده بود ونميتوانست هزينه جراحي پر خرج پسرش را بپردازد.كاترين شنيد كه پدر آهسته وگريه كنان به مادر مي گويد:فقط يك معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.
كاترين با ناراحتي بلند شد واز زير تخت قلك كوچكش را درآورد وقلك را شكست.سكه ها را روي تخت ريخت وشمرد:5دلار فقط 5دلار
بعدآهسته از در عقبي خارج شد وچند كوچه بالاتر به داروخانه رفت.
دكتر داروسازبه او توجه نمي كرد بالاخره كاترين حوصله اش سر رفت وسكه ها را روي پيشخوان كوبيد.داروسازجا خورد وبا تعجب گفت:چه ميخواهي؟!!!
دخترك با نگراني پاسخ دادبرادرم به شدت بيماره مي خواهم برايش معجزه بخرم قيمتش چقدره؟؟؟؟ داروساز با تعجب پرسيد:چي مي خواهي؟؟؟؟؟؟ دخترك توضيح داد:چيزي در سر برادر كوچكم رفته وپدر ميگويد:فقط معجزه مي تواند او را از مرگ حتمي نجات دهد. من ميخواهم معجزه بخرم قيمتش چنده؟؟؟داروساز گفت:متاسفم دخترم ولي ما اين جا معجزه نمي فروشيم!!!چشمان دخترك پر از اشك شد وگفت:شمارو به خدا برادرم خيلي بيمار است وپدرم پول نداردوپول من هم همينه،من از كجا مي توانم معجزه بخرم؟؟؟؟؟؟
مردي كه در گوشه ايستاده بود ولباس مرتبي داشت از دخترك پرسيد چقدر پول داري؟ دخترك پول را به مرد داد ومردگفت: چه جالب اين پول براي خريد معجزه كافيست. وبعد به دختر گفت من مي خواهم پدر ومادرت رو ببينم فكر ميكنم معجزه برادرت پيش من باشه.آن مرد دكتر فوق تخصص مغز واعصاب بود.
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسر انجام شد وپسر از مرگ حتمي نجات پيدا كرد.پس از جراحي پدر نزد دكتر رفت پس از تشكر گفت ميخواهم بدانم خرج عمل چه قدر شد تا بعدا" پرداخت كنم. دكتر لبخندي زد وگفت 5دلار قبلا" هم پرداخت شده.
پند:
كارهاي بزرگ را مي توان حتي باكمترين ها به ثمر رساند.اگر تنها،معجزه اي بنام ايمان در دلها وجود داشته باشد.
+:از کتاب پندهای قندپهلو به همت مهندس حسین شکرریز
RE: داستانهای جالب و کوتاه
منطق
دو شاگرد پانزده ساله ی دبیرستان نزد معلم خود آمده و پرسیدند : - استاد اصولا منطق چیست ؟معلم
کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز
ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را
انجام دهند ؟هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !معلم گفت : نه ، تمیزه . چون
او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !معلم جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید
:خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !معلم
دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد وکثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب
بالاخره کی حمام می گیرد ؟بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !معلم بار دیگر توضیح می
دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک
چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این
یعنی: منطق ! و از دیدگاه هر کس متفاوت است.