سلام به همه دوستان ...
نمی دونم چه جوری بگم ... توی دلم چی می گذره ... وقتی امروز یه دفعه ساعت 11 ظهر تلفنت زنگ می خوره ... و خواب باشی ... طبیعتا چون روزه هستی ... خواب سر ظهر خیلی می چسبه ... منم کلا چند وقت بود بی خوابی کشیده بودم ... برا همین تا اون موقع خواب بودم ... گوشی رو برداشتم ... صدای من خواب آلود ... بله بفرمایید ... صدای پشت تلفن یه آقا ... تا متوجه شدم ... کمی هوشیار شدم ... گفتند خانم ... گفتم بله ... شماره رو نگاه کردم دیدم پیش شماره تهرانه ... باز بی خواب تر شدم ... گفتم بفرمایید ...آقا: شما می تونید برا دیدار رهبری بیاید تهران ... من ... قلبم داشت وایمیستاد ... بله ... همین چند وقت پیش تهران بودم ... فکر کردم یه آن خوابم ... دیدم نه ... بیدارم ... آقا: می تونید ... زبونم ... زبونم بند اومده بود ... گفتم بله ... با کمال میل ... نزدیک بود داد بزنم ... فقط چون آقا بود نمی شد ... اینقدر هیجان زیاد بود ...اینقدر فضا سنگین .... مثل یه آدم لال خداحافظی کردم با منومن ...آبروریزی ... تا تلفنو قطع کردم ... یه جیغ بلند .... بعدم طرف بابام دویدم .... گفتم بابا برا دیدار حضرت آقا منم دعوتم .... بابا منم دعوتم ... خدایا شکرت ....خدایا شکرت ...
نمی دونم اگه روزی بهمون بگن برا دیدن امام زمان دعوتید ... فکر کنم روح از بدنم خارج بشه ... ایشون که نایبشون بودن ...من اینطور شدم ...