خاطــرات شهــدا - صفحه 7
صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 5678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 74

موضوع: خاطــرات شهــدا

  1. #61
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    يك بار كه براي معالجه زخم هاي شيميايي اش به خارج از كشور ، عزيمت مي كرد « حاج احمد آقا » يادگار حضرت امام به او گفت: من براي خودم دعا نمي كنم ، براي تو دعا مي كنم كه برگردي !
    حتي حاج احمد آقا يكبار در حرم حضرت امام به هنگام سخنراني خطاب به مردم گفته بود : براي شفاي سيد محمد دعا كنيد .
    او گردن همه ما حق داشت .

    خاطره اي از : شهيـد صنيـع خـاني


  2. #62
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    مي اومد کنار بابا مي نشست و نوازشش مي کرد.
    ناخناش رو براش مي گرفت و مي بردش حمام و موهاش رو شونه مي زد.
    بعد هم پا مي شد لباساش رو مي شست.
    از موقعي که بابا زمين گير شده بود، اعظـم يار و غم خوارش بود.
    مونس مامان هم اعظـم بود.
    مي گفت يادش نمياد که هيچ وقت اعظـم با عصبانيت، يا با صداي بلند باهاش حرف زده باشه،حتي يه بار.

    شهيـده اعظـم شفـاهي


  3. #63
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    «اعزام سپاه محمد(ص) بود و طبق معمول داشتم عكس مي گرفتم.
    گفت: «اخوي! يك عكس هم از ما بگير»
    گفتم: «اگه عكست را بگيرم شهيـد مي شوي ها!»
    خنديد و آماده شد. عكسش را گرفتم .
    اسمش «محمدحسن برجـعلي» بود و در همان اعزام هم شهيـد شد
    ...

  4. #64
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    از عمليات والفجر پنج بر مي گشتيم.
    همه مي دانستند که سنت علي و بچه ها ديدار با خانواده شهداي عمليات استقبل از ديدن خانواده خودشان...
    گفت:اول ديدار با خانواده ي شهدايي که متاهل بودند.
    رفتيم ملاير،منزل شهيـد احمدي پور.
    به محض اينکه رسيديم،قنداقه فرزند شهيد احمدي پور را آوردند،علي آرام صورتش را گذاشت روي قنداقه،دم گوش دختر شهيد نجوا کرد.
    آرام و بي صدا يک باره بغضش ترکيد.
    صورتش را از پارچه سفيد قنداقه جدا کرد...
    پارچه سفيد خيس شده بود...

    شهيـد چيت سازيان

  5. #65
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    هيچ وقت يادم نمي رود ، يك روز كفش هاي خودشان را كه واكس مي زدند ، كفش هاي مهدي ( پسر ارشدمان ) را هم واكس زدند.
    گفتم : چرا اين كار را كرديد؟
    گفتند: من نمي توانم مستقيم به پسرم بگويم كه اين كار را انجام بده ؛
    چون جوان است و امكان دارد به او بربخورد .
    مي خواهم كفش هايش را واكس بزنم و عملاً اين كار را به او بياموزم .

    شهيد صياد شيرازي

  6. #66
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    روز سوم عمليات بود.
    حاجي هم مي رفت خط و برمي گشت.
    آن روز، نماز ظهر را به او اقتدا كرديم.
    سر نماز عصر، يك حاج آقاي روحاني آمد.
    به اصرار حاجي، نماز عصر را ايشان خواند.
    مسئله ي دوم حاج آقا تمام نشده، حاجي غش كرد و افتاد زمين.
    ضعف كرده بود و نمي توانست روي پا بايستد.
    سرم به دستش بود و مجبوري، گوشه ي سنگر نشسته بود.
    با دست ديگر بي سيم را گرفته بود و با بچه ها صحبت مي كرد؛
    خبر مي گرفت و راهنمائي مي كرد.
    اين جا هم ول كن نبود.

    شهيـد همت


  7. #67
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    هوا خيلي سرد بود.صبح زود رفتم نون بگيرم.تا اومدم از خونه برم بيرون
    ديدم پسرم توي کوچه خوابيده.بيدارش کردم و گفتم: کي از جبهه برگشتي مادر؟سلام کرد و گفت: نصف شب رسيدم.گفتم: پس چرا در نزدي بيام باز کنم؟گفت: مادر جون ! گفتم نصف شبي خوابيدين.ممکنه با در زدن من هُل کنين.واسه همين دلم نيومد بيدارتون کنم،پشت در خوابيدم که صبح بشه...

    راوي: مادر شهيـد خوانساري

  8. #68
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    اومده بود مرخصي. نصفه شب بود که با صداي ناله ش از خواب پريدم. رفتم پشت در اتاقش. سر گذاشته بود به سجده و بلند بلند گريه مي کرد؛ مي گفت: «خدايا اگر شهادت رو نصيبم کردي مي خواهم مثل مولايم امام حسين(عليه السلام) سر نداشته باشم. مثل علمدار حسين(عليه السلام) بي دست شهيد شم...»
    وقتي جنازه ش رو آوردند، سر نداشت. يک دستش هم قطع شده بود، همون طور که دوست داشت. مثل امام حسين(ع)، مثل حضرت عباس(ع)....

    «شهيـد ماشاءالله رشيدي »

  9. #69
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47


    يک روز سيد حسن حسيني از بچه هاي گردان رفته بود ته دره براي ما يخ بياورد.
    موقع برگشتن با خمپاره پيش پاي او را هدف گرفتند، همه سراسيمه از سنگر آمديم بيرون، خبري از سيد نبود، بغض گلوي ما را گرفت، بدون شک شهيد شده بود.
    آماده مي شديم برويم پايين که حسن بلند شد سرپا و لباسهايش را تکاند، پرسيدم: حسن چه شد؟
    گفت: آشنا در آمديم، پسر خاله زن عموي باجناق خواهر زاده نانواي محلمان بود.
    خيلي شرمنده شد، فکر نمي کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بيايم، هر طور بوده مرا نگه ميداشت!



  10. #70
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    مسؤول ثبت نام به قد و بالايش نگاه كرد و گفت:
    - دانش آموزي؟
    - بله.
    - مي خواهي از درس خوندن فرار كني؟
    ناراحت شد.
    ساكش را گذاشت روي ميز و باز كرد.
    كتاب هايش را ريخت روي ميز و گفت: «نخير! اونجا درسم رو مي خونم».
    بعد هم كارنامه اش را نشان داد.
    پر بود از نمرات خوب...


صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 5678 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •