خاطــرات شهــدا - صفحه 4
صفحه 4 از 8 نخستنخست ... 23456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 74

موضوع: خاطــرات شهــدا

  1. #31
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    راه را گم کرده بودم. وسط بيابان، پنج، شش روز، غذا و آب نداشتم.
    گرسنگي را مي شد تحمل کرد اما تشنگي را نه.
    در ميان راه به چند ماشين خراب رسيدم، هرچه گشتم داخل ماشين آب نبود.
    شلنگ کاربراتور يکي از آن ها را با سرنيزه سوراخ کردم. آبش گرم بود، بدمزه و بدرنگ اما چاره اي نبود.
    هرچي آب داشت با ولع خوردم و حالم جا آمد...!


  2. کاربر مقابل پست محمدابراهیم نامدار عزیز را پسندیده است:

    امیرحسین (08-09-2013)

  3. #32
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    رزمنده ي مجروحي به نام ضياءالديني رابه اتاق عمل آوردند.
    بعداز اينکه عمل شد او را به ريکاوري برديم.
    حدود بيست سال سن داشت.
    سرتا پاي او ترکش خورده بود.
    شب همه در ريکاوري جمع شده بوديم،او در حال بي هوشي دعاي کميل مي خواند.


  4. #33
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    پدر ارتشي بود و ميدانست كه زندگيمان خانه بدوشي است و وسايلمان در نقل و مكان كردن از بين ميرود؛
    براي اينكه جهيزيه ام را كامل داده باشد و خرج تجملات هم نكرد باشد،پول جهيريه را نقدا داد دستم.
    كمك خرج زندگيمان هم شد.
    فقط يك چمدان گرفتم چهارده تومان كه به اندازه لباسهايم بود!!!

    شهيـد حسـن آبشناسان


  5. #34
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    مثل همه بسيجيان دو تكه تركش خمپاره برداشته بودم كه يادگار با خودم ببرم منزل .
    برگ مرخصي ام را گرفتم و آمدم دژباني .
    دل و جگر وسايلم را ريخت بيرون ، تركش ها را طوري جاسازي كرده بودم كه به عقل جن هم نمي رسيد ولي پيدايش كرد .
    پرسيد : « چند ماه سابقه منطقه داري ؟ »
    گفتم :« خيلي وقت نيست »

    گفت : « شما هنوز نمي داني تركش ، خوردنش حلال است بردنش حرام ؟ »
    گفتم : « نمي شود جيره خشك حساب كني و سهم ما را كه حالا نخورده ايم بدهي ببريم ! »


  6. #35
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    منصور که توقع برگشت قوطي خالي کمپوت را هم نداشت،
    نگاهي به داخل آن انداخت،
    شربت کمپوت تازه به نيمه قوطي رسيده بود!
    ظاهراً همه فقط لب هاي خشک شان را تر کرده بودند.
    يک کمپوت براي حدود بيست نفر، باز هم زياد آمده بود!


  7. #36
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    بسـم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن .
    حاجي داشت حرف مي زد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي مي كرد.
    هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عباديان كرد و پرسيد : عبادي !
    بچه ها شام چي داشتن؟ همينو. واقعاً ؟ جون حاجي ؟ نگاهش را دزديد و گفت : تُن رو فردا ظهر مي ديم .
    حاجي قاشق را برگرداند . غذا در گلويم گير كرد .
    حاجي جون به خدا فردا ظهر بهشون مي ديم .
    حاجي همين طور كه كنار مي كشيد گفت : به خدا منم فردا ظهر مي خورم .

    شهيـد همت


  8. #37
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    وسايل نيروهايم را چك مي كردم.
    ديدم يكي از بچه ها با خودش كتاب برداشته ؛ كتاب دبيرستان.
    گفتم «اين چيه؟»

    گفت: «اگر يه وقت اسيـر شديم، مي خوام از درس عقب نيفتم.»

  9. #38
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    ازم خواست يه روز بهش مرخصي بدم.
    منم گفتم برو. وقتي شب برگشت،حسابي مي لنگيد.
    اول فکر کردم تصادف کرده،ولي هرچي ازش پرسيدم،نگفت چي شده.
    بالاخره بعد از کلي اصرار گفت: «پابرهنه روي لوله هاي نفت راه رفتم!»
    گفتم:«تو اين آفتاب داغ؟!مگه زده به سرت؟»
    گفت:«اين چند وقت خيلي از خودم غافل شده بودم،بايد اين کار رو مي کردم تا يادم بياد چه آتيشي منتظرمه!»
    گفتم:«تو و آتيش جهنم؟! تو که جز خدمت کاري نمي کني!»
    گفت:«تو اينطور فکر ميکني،ولي من خيلي گناه دارم.بعضي از اشاره ها يا بعضي از سکوت هاي نا به جا... اينا همه گناهان کوچيکي هستن که چون تکرار مي کنيم برامون عادي ميشه.واس همين دائم بايد حواسمون جمع باشه.»

    شهيـده مريـم فرهـانيان


  10. #39
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    امام جماعت واحد تعاون بود.
    بهش مي گفتند حاج آقا آقا خاني.
    روحيه عجيبي داشت.
    زير آتيش سنگين عراق ، شهـدا رو منتقل مي کرد عقب.
    توي همين رفت و آمدها بود که گلوله مستقيم تانک سرش رو از تنش جدا کرد!
    چند قدميش بودم.
    هنوز هم تنم مي لرزه وقتي يادم مياد.
    از سر بريده اش صدا بلند شد: السـلام عليک يا اباعبـدالله...


  11. #40
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    شب جمعه ، دعاي کميل مي خواند .
    اشک همه را در مي آورد . بلند مي شد.
    راه مي افتاد توي بيابان ؛ پاي برهنه.
    روي رملها مي دويد . گريه مي کرد.
    امام زمـان (عج) را صدا مي زد. بچه ها هم دنبالش زار مي زدند. مي افتاد .
    بي هوش مي شد. هوش که مي آمد،مي خنديد. جان مي گرفت.
    دوباره بلند می شد. مي دويد ضجه مي زد. يابن الحسن يابن الحسن مي گفت.
    صبح که مي شد، ندبـه مي خواند. بيابان تمامي نداش. اشک بچه ها هم...

    شهيـد ردائـي پور


صفحه 4 از 8 نخستنخست ... 23456 ... آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •