خاطــرات شهــدا - صفحه 3
صفحه 3 از 8 نخستنخست 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 74

موضوع: خاطــرات شهــدا

  1. #21
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    آخرين روز سال امام علـي (علیه السلام) بود، به دوستان گفتم امروز آقا به ما عيدي خواهد داد.

    در زيارت عاشوراي آن روز هم متوسل شديم به منظور عالم، حضرت علي (
    علیه السلام)، همه بچه ها با اشك و گريه، آقا را قسم كه اين شهيـدان به عشق او به شهادت رسيده اند.

    از اميرالمومنيـن (
    علیه السلام) خواستيم تا شهيـدي بيابيم.

    رفتيم پاي كار، همه از نشاط خاصي برخوردار بوديم مشغول كندوكاو شديم، آن روز اولين شهيـدي را كه يافتيم با مشخصات و هويت كامل پيدا شد نام كوچك او عشقعلـي بود.

  2. کاربر مقابل پست محمدابراهیم نامدار عزیز را پسندیده است:

    امیرحسین (08-09-2013)

  3. #22
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    آخرين ديدار ما ، سفر شلمچـه بود كه به اتفاق خانواده براي بازديد از مناطق عملياتي جنوب رفته بوديم . در آنجا بود كه ايشان خيلي از شهـادت حرف مي زد .
    بسيجيان مثل پروانه دور پدرم ، حلقه زده بودند و عكس مي انداختند . با او صحبت مي كردند و خاطـرات ايام جنگ را با هم مرور مي كردند .
    چيزي كه من در آن روزها در روحيات پدرم مشاهده مي كردم ، حالت وداع و خداحافظي بود .
    خداحافظي از جبهه ها ، سرزمين دوست داشتني كه براي پدرم بسيار عزيز بود .
    اين فراق در تمام وجود او كاملاً مشهود بود .

    حرف هايش طعم آسمان مي داد . بعد از آن ديدار به مشهد رفتند و بعد از بازگشتن از حرم امـام رضـا(علیه السلام) بود كه واقعه شهادتشان رخ داد.

    خاطره اي از شهيـد صيـاد شيـرازي

    ویرایش توسط محمدابراهیم نامدار : 08-09-2013 در ساعت 06:39 PM

  4. #23
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    رفتيم توي کمپ اسراي عراقي. توي آن همه،يک اسير ناراحت و درهم،کز کرده بود يه گوشه.
    علي آقا رفت سروقت او.
    دستي روي سر او کشيد.
    عراقي سفره دلش رو باز کرد که:

    «يه انگشتري يادگاري از خانواده ام داشتم،يه رزمنده ايراني به زور اون رو از دستم در آورد!»
    علي آقا،اين رو که شنيد انگشتر خودش رو درآورد و کرد توي انگشت اسير عراقي.
    يه تسبيح هم بهش هديه کرد و يه کمپوت گيلاس براش باز کرد.
    اسير عراقي زير و رو شده بود.

    شهيـد چيت سازيـان

    ویرایش توسط محمدابراهیم نامدار : 08-09-2013 در ساعت 06:48 PM

  5. #24
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    بعداز نماز استخاره کرديم و زديم به تپه ي برهاني .
    حاج حسين بچه ها را فرستاد بروند جنازه ها را بياورند .
    سري اول صد و پانزده شهيـد آورديم.مصطفي نبود .
    فردا صبح بيست و پنج شهیـد ديگر آورديم. باز هم نبود .
    منطقه دست عراقي ها بود. چند بار ديگر هم عمليات شد،ولي مصطفي برنگشت که برنگشت.
    جنگ که تمام شد ، رفتيم دنبالشان روي تپه ي برهاني؛ توي همان شيار. همه جاي تپه را گشتيم.؛ نبود !
    سه نفر هم راهش پيدا شدند، ولي از خودش خبري نشد...

    شهيـد ردائـي پـور


  6. #25
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47



    توي اردوگاه همه دور هم نشسته بوديم و گل مي گفتيم و گل مي شنيديم.
    يکي از بسيجي ها وارد جمع ما شد و از مهدي خواست تا روي پيراهنش با خط خوش و درشت چيزي بنويسد.

    مي گفت : «هر چي شما دوست داريد بنويسيد.»
    مهدي با خنده گفت: «بله، حتما.»
    فهميدم که شوخ طبعي اش گل کرده. مهدي بسيجي را جلوي رويش نشاند و با ماژيک روي پيراهنش نوشت: «مهدي خندان... هاهاها».
    گفت: «نوشتم، پاشو برو.»
    آن بسيجي هر چه خواست بداند که روي پيراهنش چه نوشته، مهدي جوابي نداد.
    گفت: «برو نشون بچه ها بده تا از اين خط خوش من سرمشق بگيرند!»

    او رفت و چند دقيقه بعد دوان دوان برگشت... مانده بود شکايت کند يا بخندند.


  7. #26
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    خيلي حضـرت زهـرائي بود.
    همه مي دونستن که با تمام وجود مادر سادات رو دوست داره و عاشق مجالس روضه ي حضرت زهـرا ست.
    بلند شد .
    رفت بيرون سنگر تا وضو بگيره اما ديگه برنگشت.
    يه ترکش خورده بود به سرش و بچه ها اون رو برده بودن بيمارستان.
    زنده بود تا روز شهـادت حضرت زهـرا سلام الله عليها ...
    روضه ها کار خودش رو کرده بود ، مهمون سفره ي بي بي دو عالم شد.


  8. #27
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    ده ماه بود ازش خبري نداشتيم.
    مادرش مي گفت« خـرازي ! پاشو برو ببين چي شد اين بچه ؟ زنده است ؟ مرده اس؟»
    مي گفتم «کجا برم دنبالش آخه ؟ کار و زندگي دارم خانوم. جبهه که يه وجب دو وجب نيس .از کجا پيداش کنم؟»
    رفته بوديم نماز جمعه .
    حاج آقا آخر خطبه ها گفت حسيـن خـرازي را دعا کنيد .آمدم خانه . به مادرش گفتم.
    گفت« حسين مارو مي گفت؟ » گفتم « چي شده که امام جمعه هم مي شناسدش؟»

    نمي دانستيم فرماده لشکر اصفهان است...


  9. #28
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    وقتي مي اومد خونه ، ديگه نمي ذاشت من کار کنم .
    زهرا رو مي ذاشت رو پاهاش و با دست به پسرمون غذا ميداد.
    ميگفتم : يکي از بچه ها رو بده به من.
    با مهربوني ميگفت : نه شما از صبح تا حالا به اندازه کافي زحمت کشيدي.
    مهمون هم که مي اومد ، پذيرايي با خودش بود. دوستاش به شوخي ميگفتن : مهندس که نبايد تو خونه کار کنه!
    ميگفت: من که از حضرت علي (علیه السلام) بالاتر نيستم. مگه به حضرت زهرا (سلام الله علیها) کمک نميکردند؟

    شهيـد حسـن آقـاسي زاده

    ویرایش توسط محمدابراهیم نامدار : 08-09-2013 در ساعت 05:58 PM

  10. کاربر مقابل پست محمدابراهیم نامدار عزیز را پسندیده است:

    امیرحسین (08-09-2013)

  11. #29
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    افسر رده بالاي ارتش عراق بود.
    بيست روز پيش اسير شده بود. با هيچ کدام از فرمانده ها حرف نميزد.
    وقتي حسن آمد، تمام اطلاعاتي را که مي خواستيم دو ساعته گرفت.
    بچه ها به شوخي مي گفتند « جادوش کردي ؟» فقط لبخند مي زد.

    مي گفت « به فطرتش برگشت.»

    شهيـد حسـن باقـري

  12. کاربر مقابل پست محمدابراهیم نامدار عزیز را پسندیده است:

    امیرحسین (08-09-2013)

  13. #30
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    داييش تلفن کرد گفت «حسين تيکه پاره رو تخت بيمارستان افتاده ، شما همين طور نشسته اين؟»
    گفتم «نه. خودش تلفن کرد. گفت دستش يه خراش کوچيک برداشته پانسمان مي کنه مي آد. گفت شما نمي خوادبياين. خيلي هم سرحال بود.»
    گفت « چي رو پانسمان مي کنه؟ دستش قطع شده. »
    همان شب رفتيم يزد، بيمارستان. به دستش نگاه مي کردم .گفتم «خراش کوچيک! »

    خنديد. گفت « دستم قطع شده ، سرم که قطع نشده .»

    شهيـد خـرازي


  14. کاربر مقابل پست محمدابراهیم نامدار عزیز را پسندیده است:

    امیرحسین (08-09-2013)

صفحه 3 از 8 نخستنخست 12345 ... آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •