خاطــرات شهــدا - صفحه 2
صفحه 2 از 8 نخستنخست 1234 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 74

موضوع: خاطــرات شهــدا

  1. #11
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    غواص به فرمانده اش گفت: اگر رمز را اعلام کردي و تو آب نپريدم، من رو هول بده تو آب!
    فرمانده گفت اگه مطمئن نيستي ميتوني برگردي.غواص جواب داد نه، پاي حرف امام ايستادم.
    فقط مي ترسم دلم گير خواهر کوچولوم باشه. آخه تو يه حادثه اقوامم رو از دست دادم و الان هم خواهرم رو سپردم به همسايه ها تا تو عمليات شرکت کنم.
    والفجـر8 ، اروند رود وحشي ، فرمانده تا داد زد يا زهرا ، غواص قصه ي ما اولين نفري بود که تو آب پريد ! اولين نفري بود که به شهادت رسيد!

    من و شما چقدر پاي حرف امام ايستاده ايم؟


  2. #12
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    وقتي آشپز مراعات حال برادران سنگين وزن- هيكل تداركاتي- را مي كرد و غذايشان را يك كم چربتر مي كشيد، يا ميوه درشت تري برايشان مي گذاشت، هر كس اين صحنه را مي ديد، به تنهايي يا دسته جمعي و با صداي بلند و شمرده شمرده شروع مي كردند به گفتن: « اللهم الرزقنا توفيق الپارتي في الدنيا و الاخره! »

    يعني داريد پارتي بازي مي كنيد حواستان جمع باشد!

  3. #13
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    بهش گفتم: چرا طوري لباس نمي پوشي كه در شأن و موقعيت اجتماعيت باشه؟
    يه كم بيشتر خرج خودت كن. چرا همش لباسهاي ساده و ارزون قيمت مي پوشي؟ تو كه وضع ماليت خوبه.

    گفت: تو بگو چرا بايد چيزايي داشته باشم كه بقيه حسرتش رو بخورن؟

    چرا بايد زرق و برق دنيا چشمام رو كور كنه؟ دوست دارم مثل بقيه مردم زندگي كنم...

    ( شهيـده اعظـم شفـاهي)

  4. #14
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    بعضي پرواي ظاهر و باطن نداشتند، خلوت و جلوتشان يكي بود و خودي و غير خودي نمي شناختند خصوصاً در عشق به امام، غير از ورد زباني و تبعيت قلبي و نهاني خود را به زيور نام و شمايل ايشان مي آراستند.

    ساده لوحي، از باب مزاح، به يكي از بسيجيان گفته بود:
    ـ اين چيه كه روي سينه ات سنجاق كرده اي؟ (اشاره به تصوير امام)

    ـ باتري است (نيرو محـركه) اگر نباشد قلبـم كار نمي كند!

  5. #15
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    تا اومدم دست به کار بشم سفره رو انداخته بود.
    يه پارچ آب ، دوتا ليوان و دو تا پيش دستي گذاشته بود سر سفره . نشسته بود تا با هم غذارو شروع کنيم .

    وقتي غذا تموم شد گفت: الهي صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانوم . تا تو سفره رو جمع ميکني منم ظرفها رو ميشورم .

    گفتم: خجالتم نده ، شما خسته اي ، تازه از منطقه اومدي . تا استراحت کني ظرفها هم تموم شده .نگاهي بهم انداخت و

    گفت: خدا کسي و خجالت بده که ميخواد خانومشو خجالت بده .منم سرمو انداختم پايين و مشغول کار شدم .

    شهيد حسـن شوکـت پـور
    ویرایش توسط محمدابراهیم نامدار : 08-09-2013 در ساعت 06:04 PM

  6. #16
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    پيشنهاد دادم بيايد با خودم باجناق شود و همين مقدمه اي براي ازدواجش شد.به مادر خانومم گفتم:اين رفيق ما از مال دنيا غير از يك دوربين عكاسي چيزي نداره!!

    گفت:مادر اينها مال دنياست،بگو ببينم از دين و ايمان چي داره؟

    گفتم:از اين جهت هرچي بگم كم گفتم! ما كه به گرد پاي او هم نمي رسيم.
    گفت:خدا حفظش كنه من دنبال همچين دامادي بودم.

    شهيد سرتيپ حاج محمـد جعفـر نصـر اصفهـاني
    ویرایش توسط محمدابراهیم نامدار : 08-09-2013 در ساعت 06:09 PM

  7. #17
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    يک روز عصر موقع پخش مستقيم غذا! خمپاره زدند، همه فرار کرديم.
    هر يک از سويي، برخاستيم و آمديم. ديديم خمپاره درست خورده کنار ديگ غذا، اما عمل نکرده است.

    به همديگر نگاه کرديم، دوست رزمنده اي گفت: باز گلي به جمال و شجاعت ديگ! با همه سياهيش از ما رو سفيدتر است.

    از جايش تکان نخورده، آفرين.

    يکي ديگه گفت: اگه اين جناب ديگ مثل ما شيرجه رفته بود روي زمين که ما الان چيزي براي خوردن نداشتيم...!

  8. #18
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    دو ماه از شروع جنگ تحميلي گذشته بود. يك شب بچه ها خبر آوردند كه يك بسيجي اصفهاني در ارتفاعات كاني تكه تكه شده است.

    بچه ها رفتند و با هر زحمتي بود بدن مطهر شهيـد را درون كيسه اي گذاشتند و آوردند.

    آن چه موجب شگفتي ما شد، وصيت نامه ي اين برادر بود كه نوشته بود:

    «خدايـا ! اگر مرا لايق يافتي، چون مولايم ابـاعبـدالله الحسيـن (علیه السلام) با بدن پاره پاره ببر.»

  9. #19
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47

    دكتر ، رو به مجروح كرد و براي اين كه درد او را تسكين بدهد گفت :

    « پشت لباست نوشته اي ورود هر گونه تير و تركش ممنوع . اما با اين حال، مجروح شده اي » .

    گفت : « دكتر تركش بي سواد بوده تقصير من چيه ! »

  10. #20
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    47


    بچه هاي گردان رو برده بوديم آموزش غواصي ،
    ني هاي غواصي رو براي تنفس توي دهانشون کردند و رفتند زير آب.
    ما هم توي قايق بوديم...صدايي به گوشم رسيد
    خيلي عجيب بود.دقت کردم ببينم از کجاست،
    سرم رو نزديک بردم.ديدم از توي ني ها صداي ذکر مي آيد

    بچه ها زير آب هم ذکـر مي گفتند ...


صفحه 2 از 8 نخستنخست 1234 ... آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •