RE: خاطرات خواندني دختر امام خميني(ره)
* برنامه ثابت امام براي بازي با كودكان
- بيش از آنكه تصور كنيد حضرت امام اهل محبت بودند. بچه بودم و يك روز در حياط نشسته بوديم، به من گفتند: «اگر توانستي اين مداد را با دست راستت به ديوار بزني، من به تو جايزه ميدهم.» من گفتم: «اينكه كاري ندارد.» گفتند: «بينداز.» من هم مداد را دادم به دست راستم و پرت كردم به طرف ديوار و بعد گفتم: «جايزهام را بدهيد.» امام گفتند: «با دستت پرت نكردي.» گفتم: «چرا! با دستم پرت كردم.» گفتند: «نخير! دستت هنوز به بدنت هست!» من تازه متوجه شدم كه دارند با من شوخي ميكنند.
امام براي بازي با ما وقت خاصي داشتند. صبحها در منزل تدريس ميكردند و طلاب ميآمدند. نيمساعت به اذان ظهر مانده، طلاب ميرفتند و امام ميآمدند به حياط و يك ربع با ما بازي ميكردند. ما هم ميدانستيم و از قبل جمع ميشديم. ما معمولاً از گِل باغچه تيله درست ميكرديم و ميگذاشتيم خشك ميشدند، بعد با آنها تيلهبازي ميكرديم و هركس ميتوانست تيله بيشتري را بزند، برنده بود. البته بازيهاي گوناگوني از جمله گرگم به هوا بازي ميكرديم. ايشان مينشستند و يك نفرمان سرش را در دامن ايشان ميگذاشت و بعد همه ميرفتند و قايم ميشدند، بعد آن فرد بلند ميشد و دنبالمان ميگشت. امام به ضعيفترها كمك هم ميكردند. من از همه شلوغتر بودم و يكي از خواهرهايم (خانم آقاي اشراقي) با اينكه چهار سال از من بزرگتر بود، آرامتر و مظلومتر بود و زبر و زرنگي مرا نداشت. گاهي اوقات ميرفتم بالاي درخت كاجي كه در منزلمان بود و آنجا قايم ميشدم. كسي سرش را بلند نميكرد به آنجا نگاه كند. امام ميدانستند كه بچهها نميتوانند مرا پيدا كنند و با سرشان اشاره ميكردند، يعني آنجا را نگاه كن و جاي مرا لو ميدادند. گاهي اوقات هم زير عبايشان قايم ميشديم.
امام عصرها هم براي تدريس به مسجد سلماسي قم در كوچه آقازاده ميرفتند و تقريباً نيمساعت به اذان مغرب كه آفتاب هنوز بالاي ديوار بود، به منزل برميگشتند و ما منتظرشان بوديم. ميآمدند و يك ربع با ما بازي ميكردند و بعد سراغ كارهاي خودشان ميرفتند.
امام سر شب شام ميخوردند، به قولي سه از غروب رفته، گاهي قبل و گاهي بعد از شام ميآمدند و با ما بازي ميكردند. اوايل كودكي بازي بود و بعد به تدريج تبديل به كتاب خواندن شد. من در ۱۳-۱۴ سالگي خيلي اهل مطالعه بودم و كتابهاي رمان و تاريخي را غالباً بلند ميخواندم و بقيه گوش ميدادند. بزرگتر كه شديم، امام معما و چيستان يا مسئلهاي مطرح ميكردند و ما سعي ميكرديم پاسخ آنها را پيدا كنيم. گاهي اوقات هم نميتوانستيم جواب بدهيم.
* دفاع امام از كوچكترها
- يادم هست ۱۰ -۱۱ ساله بودم و حاجآقا مصطفي شايد ۲۱-۲۲ ساله بود. به من گفت: «يك ليوان آب به من بده.» امام نشسته بودند. من شانههايم را بالا انداختم و گفتم: «نميخواهم». حاجآقا مصطفي ناراحت شد و آمد طرف من كه مرا دعوا كند. امام به من اشاره كردند كه فرار كن. داداش ديد و گفت: شما اين جور ميكنيد كه گوش به حرف نميدهد.» آقا گفتند: «اگر گوش به حرفت بدهد، امروز ميگويي يك ليوان آب بده، پس فردا ميگويي كفشهايم را جلوي پايم جفت كن!»
* مصطفي بر فراز گلدسته!
- همراه خانم (مادرشان) در صحن حضرت معصومه سلام الله عليها بودم. حدود ۸ - ۹ سال داشتم و داداش ۱۸- ۱۹ ساله بودند. خانم سرشان را بلند كردند و توجه كردند كه يك نفر روي مناره كله معلق ايستاده است. اولين حرفي كه خانم زدند اين بود كه گفتند: «خوش به حالش!» خانم خيلي شاداب و دلشاد بودند. همه نگران شدند، ولي خانم گفتند: «فكر ميكنم مصطفي باشد. غير از مصطفي كسي جرأت نميكند آن بالا برود و معلق بزند!» جالب اين است كه خانم نگران نشدند و اصلاً اهل اينجور نگرانيها نبودند. بقيه خيلي نگران شدند، ولي ايشان ابداً.
* امام به من گفتند: كودتاچي!
ما اغلب براي ناهار آبگوشت داشتيم، چون امام آبگوشت دوست داشتند، ولي من اصلاً آبگوشت دوست ندارم و در منزل همسرم هم جز چندباري كه نوههايم آمدند و خواستند برايشان درست كنم، آبگوشت درست نكردهام. يك بار كه حدوداً ۹ - ۸ ساله بودم در فصل تابستان بود و امام وضو گرفته بودند و داشتند از پله بالا ميآمدند و من ظرف گوشت كوبيده دستم بود. چشمم كه به آقا افتاد، بشقاب را به طرف ديوار پرت كردم و گفتم: «كي گفته هر كس بزرگتر است، بايد حرف، حرف او باشد؟ شما چون بزرگتريد و آبگوشت دوست داريد، من هم بايد آبگوشت بخورم؟» ايشان آمدند بالا و به خانم گفتند: «بچهها را بنشانيد و از آنها بپرسيد چه غذايي دوست دارند و هر روز مطابق ميل يكي از آنها غذا بپزيد». البته به من لقب «كودتاچي» دادند و گفتند تو كودتا كردي!