حکایتی از اینکه چرا ما قرآن مي خوانيم با اينکه چيزي از آن نمي فهميم؟
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: حکایتی از اینکه چرا ما قرآن مي خوانيم با اينکه چيزي از آن نمي فهميم؟

  1. #1
    کاربر کانون
    تاریخ عضویت
    Dec 2011
    نوشته ها
    1
    می پسندم
    33
    مورد پسند : 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    حکایتی از اینکه چرا ما قرآن مي خوانيم با اينکه چيزي از آن نمي فهميم؟

    يک پيرمرد آمريکايي مسلمان همراه با نوه کوچکش در يک مزرعه در کوههاي شرقي کنتاکي زندگي مي کرد. هرروز صبح پدربزرگ پشت ميز آشپزخانه مي نشست و قرآن مي خواند. نوه اش هر بار مانند او مي نشست و سعي مي کرد فقط بتواند از او تقليد کند.

    يه روز نوه اش پرسيد : پدربزرگ من هر دفعه سعي مي کنم مانند شما قرآن بخوانم ، اما آن را نمي فهمم و چيزي را که نفهمم زود فراموش مي کنم و کتاب را مي بندم ! خواندن قرآن چه فايده اي دارد؟

    پدر بزرگ به آرامي زغالي را داخل بخاري گذاشت و پاسخ داد : اين سبد زغال را بگير و برو از رودخانه براي من يک سبد آب بياور. پسر بچه گفت : اما قبل از اينکه من به خانه برگردم تمام آب از سوراخهاي سبد بيرون مي ريزد!؟ پدر بزرگ خنديد و گفت : آن وقت تو مجبور خواهي بود دفعه بعد کمي سريعتر حرکت کني. و او را با سبد به رودخانه فرستاد تا سعي خود را بکند .

    پسر سبد را آب کرد و سريع دويد ، اما سبد خالي بود قبل از اينکه او به خانه برگردد. در حالي که نفس نفس مي زد به پدربزرگش گفت که حمل کردن آب در يک سبد غير ممکن بود و رفت که در عوض يک سطل بردارد .
    پيرمرد گفت : من يک سطل آب نمي خواهم ، من يک سبد آب مي خواهم ، تو فقط به اندازه کافي سعي خود را نکردي . و او از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا کند .

    اين بار پسر مي دانست که اين کار غير ممکن است ، اما خواست به پدر بزرگش نشان دهد که اگر هم او بتواند سريعتر بدود باز قبل از اينکه به خانه باز گردد آبي در سبد وجود نخواهد داشت .

    پسر دوباره سبد را در رود خانه فرو برد و سخت دويد ، اما وقتي که به پدربزرگش رسيد سبد دوباره خالي بود.نفس نفس زنان گفت : ببين! پدربزرگ ، بي فايدست .

    پيرمرد گفت : باز هم فکر مي کني که بي فايدست ؟ به سبد نگاه کن."

    پسر به سبد نگاه کرد و براي اولين بار فهميد که سبد فرق کرده بود ، سبد زغال کهنه و کثيف حالا به يک سبد تميز تبديل شده بود؛ داخل و بيرون آن.

    پسرم ، چه اتفاقي مي افتد وقتي که تو قرآن مي خواني . تو ممکن است چيزي را نفهمي يا به خاطر نسپاري ، اما وقتي که آن را مي خواني تو تغيير خواهي کرد؛ باطن و ظاهر تو و اين کار الله است در زندگي ما.


    4p5rkdjr7ow86m0awop.jpg
    ویرایش توسط دلارام : 06-29-2012 در ساعت 10:24 PM

  2. کاربر مقابل پست دلارام عزیز را پسندیده است:


  3. #2
    پاسخگوی مسائل مذهبی طاهره وحیدیان آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2011
    محل سکونت
    روی زمین خدا جایی در این غربتکده...جایی در همین نزدیکی...
    نوشته ها
    4,275
    می پسندم
    220
    مورد پسند : 2,271 بار در 1,502 پست
    نوشته های وبلاگ
    9
    میزان امتیاز
    156
    نقل قول نوشته اصلی توسط دلارام نمایش پست ها
    يک پيرمرد آمريکايي مسلمان همراه با نوه کوچکش در يک مزرعه در کوههاي شرقي کنتاکي زندگي مي کرد. هرروز صبح پدربزرگ پشت ميز آشپزخانه مي نشست و قرآن مي خواند. نوه اش هر بار مانند او مي نشست و سعي مي کرد فقط بتواند از او تقليد کند.

    يه روز نوه اش پرسيد : پدربزرگ من هر دفعه سعي مي کنم مانند شما قرآن بخوانم ، اما آن را نمي فهمم و چيزي را که نفهمم زود فراموش مي کنم و کتاب را مي بندم ! خواندن قرآن چه فايده اي دارد؟

    پدر بزرگ به آرامي زغالي را داخل بخاري گذاشت و پاسخ داد : اين سبد زغال را بگير و برو از رودخانه براي من يک سبد آب بياور. پسر بچه گفت : اما قبل از اينکه من به خانه برگردم تمام آب از سوراخهاي سبد بيرون مي ريزد!؟ پدر بزرگ خنديد و گفت : آن وقت تو مجبور خواهي بود دفعه بعد کمي سريعتر حرکت کني. و او را با سبد به رودخانه فرستاد تا سعي خود را بکند .

    پسر سبد را آب کرد و سريع دويد ، اما سبد خالي بود قبل از اينکه او به خانه برگردد. در حالي که نفس نفس مي زد به پدربزرگش گفت که حمل کردن آب در يک سبد غير ممکن بود و رفت که در عوض يک سطل بردارد .
    پيرمرد گفت : من يک سطل آب نمي خواهم ، من يک سبد آب مي خواهم ، تو فقط به اندازه کافي سعي خود را نکردي . و او از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا کند .

    اين بار پسر مي دانست که اين کار غير ممکن است ، اما خواست به پدر بزرگش نشان دهد که اگر هم او بتواند سريعتر بدود باز قبل از اينکه به خانه باز گردد آبي در سبد وجود نخواهد داشت .

    پسر دوباره سبد را در رود خانه فرو برد و سخت دويد ، اما وقتي که به پدربزرگش رسيد سبد دوباره خالي بود.نفس نفس زنان گفت : ببين! پدربزرگ ، بي فايدست .

    پيرمرد گفت : باز هم فکر مي کني که بي فايدست ؟ به سبد نگاه کن."

    پسر به سبد نگاه کرد و براي اولين بار فهميد که سبد فرق کرده بود ، سبد زغال کهنه و کثيف حالا به يک سبد تميز تبديل شده بود؛ داخل و بيرون آن.

    پسرم ، چه اتفاقي مي افتد وقتي که تو قرآن مي خواني . تو ممکن است چيزي را نفهمي يا به خاطر نسپاري ، اما وقتي که آن را مي خواني تو تغيير خواهي کرد؛ باطن و ظاهر تو و اين کار الله است در زندگي ما.


    4p5rkdjr7ow86m0awop.jpg

    بواقع این چنین است .مگر میشود در کنار کریمان نشست ورنگ وبویی از آنها رانگرفت؟ خداوند بهرکس به اندازه سعی وتلاشش می دهد.وبسیار این داستان راز این شگفتی را به اثبات می رساند که هم نشینی با خداوند بهرصورتی خالی از لطف نیست.
    اِلهی قَوِّ عَلی خِدمَتِکَ جَوارِحی.....

موضوعات مشابه

  1. هشدار امنیتی پلیس فتا در خصوص نرم افزار Adobe Reader
    توسط امیرحسین در انجمن بحث آزاد
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 05-09-2012, 11:01 AM
  2. فوايد سحرخيزي با استناد به احاديث ائمه(ع)
    توسط امیرحسین در انجمن تلنگر
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: 04-28-2012, 11:50 AM
  3. روایتی شنیدنی از زندگی شهید تهرانی مقدم
    توسط آســـــمان در انجمن عطر شهید
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: 12-19-2011, 11:16 PM
  4. روایتی درباره زیارت امام رضا در ۲۳ ذیقعده
    توسط امیرحسین در انجمن اهل بیت(ع)
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 10-25-2011, 05:33 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •