[محبوب] داستانهای جالب و کوتاه
صفحه 1 از 5 123 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 50

موضوع: داستانهای جالب و کوتاه

  1. #1
    بنیانگذار کانون تفسیر قرآن امیرحسین آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    8,629
    می پسندم
    3,005
    مورد پسند : 3,788 بار در 2,619 پست
    نوشته های وبلاگ
    20
    میزان امتیاز
    274

    داستانهای جالب و کوتاه

    با سلام

    در این تاپیک انشاالله داستانهای کوتاه و خواندنی رو قرار میدیم تا همه از این داستانها درس زندگی بگیرن!!!

    یا حق !
    ویرایش توسط امیرحسین : 10-21-2012 در ساعت 12:10 AM

  2. 2 کاربر پست امیرحسین عزیز را پسندیده اند .


  3. #2
    بنیانگذار کانون تفسیر قرآن امیرحسین آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    8,629
    می پسندم
    3,005
    مورد پسند : 3,788 بار در 2,619 پست
    نوشته های وبلاگ
    20
    میزان امتیاز
    274

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    بچه هاي اتاق دنيا ... داستان زندگي ما

    پدر چهار تا بچه این‌ها را گذاشت توی اتاق و گفت این‌جا‌ها را مرتب کنید تا من برگردم.

    می‌خواست ببیند کی چه کار می‌کند. خودش هم رفت پشت پرده. از آن‌جا نگاه می‌کرد می‌دید کی چه کار می‌کند، می‌نوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند برای خودش.

    یکی از بچه‌ها که گیج بود یادش رفت. یادش رفت. سرش گرم شد به بازی و خوراکی و این‌ها. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید.
    یکی از بچه‌ها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمی‌گذارم کسی این‌جا را مرتب کند.
    یکی که خنگ بود، وحشت گرفتش. ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمی‌گذارد جمع کنیم، مرتب کنیم.
    اما آنکه زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب می‌کرد همه‌جا را. می‌دانست آقاش دارد توی کاغذ می‌نویسد، بعد می‌رود چیز خوب برایش می‌آورد. هی نگاه می‌کرد سمت پرده و می‌خندید. دلش هم تنگ نمی‌شد. می‌دانست که هم ‌این‌جا است. توی دلش هم گاهی می‌گفت اگر
    یک دقیقه دیر‌تر بیاید باز من کارهای بهتر می‌کنم.
    آخرش آن بچه‌ شرور همه جا را ریخت به همدیگر. هی می‌ریخت به هم، هی می‌دید این دارد می‌خندد. خوشحال است، ناراحت نمی‌شود. وقتی همه جا را ریخت به هم، همه چیز که آشفته شد، آن وقت آقا جان آمد. ما که خنگ بودیم، گریه کرده بودیم، چیزی گیرمان نیامد. او که زرنگ بود و خندیده بود، کلی چیز گیرش آمد.

    زرنگ باش. خنگ نباش. گیج نباش. شرور که نیستی الحمدلله. گیج و خنگ هم نباش.

    زرنگ باش، نگاه کن پشت پرده رد تنش را ببین و بخند و کار خوب کن. خانه را مرتب کن.

    ـ مرحوم عارف واصل حاج میرزا محمد اسماعیل دولابی
    منبع: http://takrim.blogfa.com/post-1419.aspx

  4. کاربر مقابل پست امیرحسین عزیز را پسندیده است:


  5. #3
    بنیانگذار کانون تفسیر قرآن امیرحسین آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    8,629
    می پسندم
    3,005
    مورد پسند : 3,788 بار در 2,619 پست
    نوشته های وبلاگ
    20
    میزان امتیاز
    274

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    چهار اصل زندگی

    از عالمی پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا كردی؟

    گفت : چهار اصل

    1- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم.

    2- دانستم كه خدا مرا میبیند پس حیا كردم.

    3- دانستم كه كار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش كردم.

    4- دانستم كه پایان كارم مرگ است پس مهیا شدم.

  6. کاربر مقابل پست امیرحسین عزیز را پسندیده است:


  7. #4
    بنیانگذار کانون تفسیر قرآن امیرحسین آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    8,629
    می پسندم
    3,005
    مورد پسند : 3,788 بار در 2,619 پست
    نوشته های وبلاگ
    20
    میزان امتیاز
    274

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    ثروتمندتر از بیل گیتس

    از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟
    گفت: بله فقط یک نفر.
    پرسیدند: چه كسی؟

    بیل گیتس ادامه داد: سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه‌های خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید گفت این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت.

    گفتم: آخه من پول خرد ندارم!
    گفت: برای خودت! بخشیدمش!

    سه ماه بعد بر حسب تصادف باز توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به یك مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت.

    گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه، بهش می‌بخشی؟!

    پسره گفت: آره من دلم میخواد ببخشم؛ از سود خودم می‌بخشم.

    به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی این را می‌گوید؟!

    بعد از 19 سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه میفروخته ...
    یک ماه و نیم تحقیق کردند تا متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردند اداره؛

    از او پرسیدم: منو میشناسی؟
    گفت: بله! جنابعالی آقای بیل گیتس معروفید که دنیا میشناسدتون.

    گفتم: سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می‌فروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا این کار را کردی؟
    گفت: طبیعی است، چون این حس و حال خودم بود.

    گفتم: حالا می‌دونی چه کارت دارم؟ می‌خواهم اون محبتی که به من کردی را جبران کنم.
    جوان پرسید: چطوری؟
    گفتم: هر چیزی که بخواهی بهت می‌دهم.
    (خود بیل‌گیتس می‌گوید این جوان وقتی صحبت می‌کرد مرتب می‌خندید)
    جوان سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم میدی؟
    گفتم: هرچی که بخواهی!
    اون جوان دوباره پرسید: واقعاً هر چی بخوام؟
    بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت میدم، من به 50 کشور آفریقایی وام داده‌ام، به اندازه تمام آن‌ها به تو می‌بخشم.
    جوان گفت: آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی!
    گفتم: یعنی چی؟ نمی‌توانم یا نمی‌خواهم؟
    گفت: می‌خواهی اما نمی‌تونی جبران کنی
    پرسیدم: چرا نمی‌توانم جبران کنم؟
    جوان سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت می‌خواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمی‌کنه. اصلا جبران نمی‌کنه. با این کار نمی‌تونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!

    بیل گیتس می‌گوید: همواره احساس می‌کنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست.
    منبع: تابناک

  8. #5
    بنیانگذار کانون تفسیر قرآن امیرحسین آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    8,629
    می پسندم
    3,005
    مورد پسند : 3,788 بار در 2,619 پست
    نوشته های وبلاگ
    20
    میزان امتیاز
    274

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    چهره زشت نفرت (حکایت)

    معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

    فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسه ی بعضی ها ۲، بعضی ها ۳ و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود.

    معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.

    روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.

    پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند…

    معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟
    بچه ها از اینکه مجبور بودند سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.

    آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:
    این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
    منبع: تابناک

  9. کاربر مقابل پست امیرحسین عزیز را پسندیده است:


  10. #6
    بنیانگذار کانون تفسیر قرآن امیرحسین آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    8,629
    می پسندم
    3,005
    مورد پسند : 3,788 بار در 2,619 پست
    نوشته های وبلاگ
    20
    میزان امتیاز
    274

    معنای آرامش

    معنای آرامش

    پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند.

    نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند، رنگین کمان در آسمان، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

    پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

    اولی، تصویر دریاچه آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه چپ دریاچه، خانه کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرمی آماده است.

    تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود.

    این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید. آنجا، در میان غرش وحشیانه طوفان، جوجه گنجشکی، آرام نشسته بود.

    پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده جایزه بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است. بعد توضیح داد:

    ” آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل، بی کار سخت یافت می شود، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت، آرامش در قلب ما حفظ شود. این تنها معنای حقیقی آرامش است.”

  11. کاربر مقابل پست امیرحسین عزیز را پسندیده است:


  12. #7
    بنیانگذار کانون تفسیر قرآن امیرحسین آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    8,629
    می پسندم
    3,005
    مورد پسند : 3,788 بار در 2,619 پست
    نوشته های وبلاگ
    20
    میزان امتیاز
    274

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    شما نجار زندگی خود هستید!

    نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.

    پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.

    صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.

    سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.

    نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود. پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.

    برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.

    او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.

    زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!

    نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد. در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتر و تمام مهارتی که در کار داشت را برای ساخت آن بکار می برد.
    یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.

    این داستان ماست. ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد.

    گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.

    اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست.

    آری ، درست است. شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود. یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.

    مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید.
    -پایان-

  13. کاربر مقابل پست امیرحسین عزیز را پسندیده است:


  14. #8
    کهنه کار آســـــمان آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    950
    می پسندم
    1,456
    مورد پسند : 934 بار در 574 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    میزان امتیاز
    63

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    هیچ مانعی را باور نکن

    پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می‌كرد. او می‌خواست مزرعه سیب‌زمینی‌اش را شخم بزند اما این كار خیلی سختی بود. تنها پسرش كه می‌توانست به او كمك كند، در زندان بود!

    پیرمرد نامه‌ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بكارم. من نمی‌خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان كاشت محصول را دوست داشت. من برای كار مزرعه خیلی پیر شده‌ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشكلات من حل می‌شد. من می‌دانم كه اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می‌زدی ... دوستدار تو پدر

    پس از چند روز پیرمرد این تلگراف را دریافت كرد: پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن من آنجا اسلحه پنهان كرده ام.

    صبح روز بعد 12 نفر از مأموران اف.بی.آی و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را برای یافتن اسلحه ها شخم زدند بدون این‌كه اسلحه‌ای پیدا كنند.

    پیرمرد بهت‌زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت كه چه اتفاقی افتاده و می‌خواهد چه كند؟

    پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینی هایت را بكار، این بهترین كاری بود كه از اینجا می‌توانستم برایت انجام بدهم.
    ***
    **
    *


    پشت هر کوه بلند

    سبزه زاریست پر از یاد خدا
    و در آن باغ کسی می خواند
    که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...


    *
    **
    ***


  15. کاربر مقابل پست آســـــمان عزیز را پسندیده است:


  16. #9
    کهنه کار آســـــمان آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    950
    می پسندم
    1,456
    مورد پسند : 934 بار در 574 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    میزان امتیاز
    63

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    داستان واقعی/ ملکه های مسلمان

    یک روز یک مرد انگلیسی از یک شیخ مسلمان پرسید:

    «چرا در اسلام زنان مسلمان اجازه ندارند با مردان مصافحه کنند؟»

    شیخ گفت: « آیا تو میتوانی دستهای ملکه الیزابت را بگیری؟»

    مرد انگلیسی گفت:« البته که نه، فقط افراد خاصی هستند که میتواند با ملکه مصافحه کنند .»

    شیخ جواب داد:« بانوان ما ملکه هستند و ملکه ها با مردان غریب مصافحه نمیکنند.»
    ***
    **
    *


    پشت هر کوه بلند

    سبزه زاریست پر از یاد خدا
    و در آن باغ کسی می خواند
    که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...


    *
    **
    ***


  17. کاربر مقابل پست آســـــمان عزیز را پسندیده است:


  18. #10
    بنیانگذار کانون تفسیر قرآن امیرحسین آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    8,629
    می پسندم
    3,005
    مورد پسند : 3,788 بار در 2,619 پست
    نوشته های وبلاگ
    20
    میزان امتیاز
    274

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    سلام

    یه ایمیل دریافت کردم. جالب بود.

    شما هم بخونیدش :
    _________________________________________________

    اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه

    گفت :حاج آقا يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه

    گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم

    گفت: من رفتني ام!

    گفتم: يعني چي؟

    گفت: دارم ميميرم

    گفتم: دکتر ديگه اي رفتی، خارج از کشور؟

    گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.

    گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده

    با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟

    فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گول ماليد سرش

    گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟

    گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم

    کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن

    تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم

    خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم

    اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت

    خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد

    با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن

    آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی

    سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم

    بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم

    ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم

    گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم

    مثل پير مردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم

    الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم

    حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن منو

    قبول ميکنه؟

    گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون
    واسه خدا عزيزه

    آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟

    گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!

    يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه
    بيماريت چيه؟

    گفت: بيمار نيستم!

    گفتم: پس چي؟

    گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن:
    نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجي

    مارفتني هستيم وقتش فرقي داره مگه؟ باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد


    مهربانم اگر این ایمیل را دریافت کردی ؛ بدان و آگاه باش که تو شایسته
    آنی و از نیک ترین مهربانان هستی پس تو هم آن را برای نیک ترین مهربانانت
    بفرست و زنجیره مهربانی را ادامه بده

  19. 3 کاربر پست امیرحسین عزیز را پسندیده اند .

    محمدابراهیم نامدار (05-21-2012), رویا (07-03-2012), طاهره وحیدیان (07-03-2012)

صفحه 1 از 5 123 ... آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •