PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : علی اکبرهای خمینی



maryam
12-13-2010, 06:32 AM
بسم الرب الشهدا والصدیقین
چند روزی است که به دیدار خانواده های شهدای دانشجو دانشگاه می رویم پای درد دلشان می نشینیم
مادرانشان چقدر مهربانند ،چقدر پر صلابت ،چقدر شبیه حضرت زینب (س) هستند
منزل مادر شهید سید محمد عرفانیان که دانشجو مهندسی برق بود رفته بودیم
می گفتند سید محمد خیلی با میرزا جواد آقا مانوس بودند وبه استخاره ایشان هم معتقد
اگر مهمی پیش می امد استخاره ایشان، راه را نشانشان می داد ایشان تک پسر بودند
یک دل می گفت امام واسلام یک دل می گفت عصای پدر ومادر در زمان پیری
مادرشان 40تا یس نظر کردند تا استخاره خوب بیاید وسید محمد بتواند برود جبهه !!!!!
منزل شهید حمید حکمت پور رفته بودیم می گفتند ارادت خاصی به حضرت ابوالفضل داشتند
6 ماهه رفته بودن کربلا در مسیر فرصت نشده بود مادر به فرزندش شیر بدهد به حرم که رسیدند مي بينند حمید 6 ماهه داره پنجره های ضریح را می مکد! خواهرشون میگن اون موقع ما گفتیم چقدر بچه گرسنه شده که ضریح را می مکد بعد ها فهمیدیم عرض ارادت بوده است
من غم مهر حسین با شیر از مادر گرفتم

روز اول کامدم دستور تا آخر گرفتم

توی یک عملیات دستشان مجروح می شود ودستشان را قطع می کنند ولی باز هم جبهه می رفتند
شهید با یک دستشون قبل از شهادت می رفتند از توی نهر آب جنازه های شهدا را می آوردند!!!!!عرض اروند را یک دستی شنا کرده بودند!!!!
عکس شهید را که می دیدم چشم های شهید نبودند!!!!
شهید توی یک گودال گیر می کنند اما چون یک دست نداشتند نمی توانند خارج بشوند و خمپاره وترکش های دشمن چشم هاشم می گیرند !!!
دیدن از خانواده های علی اکبر های امام خمینی عجب صفایی داشت
کرامات شهدا زیاد بود فرصت کنم می نویسم
امشب یعنی شب هشتم محرمه که شب علی اکبر امام حسین(ع) است
در مسجد دانشگاه یادواره شهدا داریم به یاد علی اکبر های امام خمینی (ره)
تعزیه خوانی حضرت علی اکبر و مراسم سخنرانی وسینه زنی هیئت سیدالشهدا دانشجویان مسجد امام رضا(ع) دانشگاه فردوسی مشهد
از جمع دوستان هر عکس بچه محله امام رضا(ع) هست تشریف بیاورند
امشب هر جا رفتید هیئت ومجلس عشق امام حسین(ع) از دعا برای فرج قائم آل محمد (ص) فراموش نکنید برای همه دعا کنید
التماس دعا

maryam
05-06-2011, 01:36 PM
تا به حال غصه دار و غمگين نديده بودمش. هميشه دندان هاي صدفي سفيد فاصله دارش از پس لبان خندانش ديده مي شد. قرص روحيه بود! نه در تنگناها و بزبياري ها كم مي آورد و نه زير آتش شديد و ديوانه وار دشمن. يك تنه مي زد به قلب دشمن.


http://media.farsnews.com/Media/8910/Images/jpg/A0980/A0980002.jpg

اسمش قاسم بود. پدرش گردان ديگر بود. تره به تخمش مي رود، قاسم به باباش. هر دو بَشاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهيد، با قاسم بود.

- سلام ابراهيم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستي ببينم تو چند تا داداش داري؟

* سه تا، چه طور مگه؟

- هيچي! از امروز دو تا داري. چون داداش بزرگت ديروز شهيد شد!

* يا امام حسين!

به همين راحتي! تازه كلي هم شوخي و خنده به تنگ خبر مي بست و با شنونده كاري مي كرد كه اصل ماجرا يادش برود. هر چي بهش مي گفتم كه: "آخر مرد مؤمن اين چطور خبر دادن است؟ نمي گويي يك هو طرف سكته مي كند يا حالش بد مي شود؟ "

مي گفت: "دمت گرم. از كي تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟! "

*منظورم اينه كه يك مقدمه چيني، چيزي...

- يعني توقع داري يك ساعت لفتش بدم؟ كه چي؟ برادر عزيزتر از جان! يعني به طرف بگويم شما در جبهه برادر داريد؟ تا طرف بگويد چطور؟ بگويم: هيچي دل نگران نشو. راستش يك تركش به انگشت كوچكه پاي چپش خورده و كمي اوخ شده و كلي رطب و يابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فك تكاندن و مخ تيليت كردن خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان اين طرز كار من نيست. صلاح مملكت خويش خسروان دانند! من كارم را خوب فوت آبم. "

نرود ميخ آهنين در سنگ! هيچ طور نمي شد بهش حالي كرد كه... بگذريم. حال خودم معطل مانده بودم كه به چه زبان و حسي سراغ قاسم بروم و قضيه را بهش بگويم. اول خواستم گردن ديگران بيندازم. اما همه متفق القول نظر دادند كه تو - يعني من - فرمانده اي وظيفه من است كه اين خبر را به قاسم بدهم.

قاسم را كنار شير آب منبع پيدا كردم. نشسته و در طشت كف آلود به رخت چرك هايش چنگ مي زد. نشستم كنارش. سلام عليكي و حال و احوالي و كمكش كردم. قاسم به چشمانم دقيق شد و بعد گفت: "غلط نكنم لبخند گرگ بي طمع نيست! باز از آن خبرها شده؟ " جا خوردم.

- بابا تو ديگه كي هستي؟ از حرف نزده خبر داري. من كه فكر مي كنم تو علم غيب داري و حتي مي داني اسم گربه همسايه چيه؟

رفتيم و رخت ها را روي طناب ميان دو چادر پهن كرديم. بعد رفتيم طرف رودخانه كه نزديك اردوگاه بود. قاسم كنار آب گفت: "من نوكر بند كفشتم. قضيه را بگو، من ايكي ثانيه مي روم و خبرش را مي رسانم. مطمئن باش نمي گذارم يك قطره اشك از چشمان نازنين طرف بچكه! "

- اگر بهت بگويم، چه جوري خبر مي دهي؟

*حالا چي هست؟

- فرض كن خبر شهادت پدر يكي از بچه ها باشد.

* بارك الله. خيلي خوبه! تا حالا همچين خبري نداده ام. خب الان مي گويم. اول مي روم پسرش را صدا مي زنم. بعد خيلي صميمانه مي گويم: ماشاءالله به اين هيكل به اين درشتي! درست به باباي خدابيامرزت رفتي!... نه. اينطوري نه.
آهان فهميدم. بهش مي گويم ببخشيد شما تو همسايه تان كسي داريد كه باباش شهيد شده باشد؟ اگر گفت نه. مي گويم: پس خوب شد . شما ركورد دار محله شديد، چون بابات شهيد شده!... يا نه. مي گويم شما فرزند فلان شهيد نيستيد؟ نه اين هم خوب نيست. گفتي بايد آرام آرام خبر بدم. بهش مي گويم، هيچي نترس ها. يك تركش ريز ده كيلويي خورد به گردن بابات و چهار پنج كيلويي از گردن به بالاش را برد ... يا نه ....

ديگر كلافه شدم. حسابي افتاده بود تو دنده و خلاص نمي كرد.

- آهان بهش مي گويم: ببخشيد پدر شما تو جبهه تشريف دارن؟ همين كه گفت: آره. مي گويم: پس زودتر برويد پرسنلي گردان تيز و چابك مرخصي بگيريد تا به تشييع جنازه پدرتان برسيد و بتوانيد زودي برگرديد به عمليات هم برسيد! طاقتم طاق شد. دلم لرزيد. چه راحت و سرخوش بود. كاش من جاش بودم. بغض كردم و پرده اشكي جلوي چشمانم كشيده شد. قاسم خنديد و گفت: "نكنه مي خواي خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگي؟! اينكه ديگه گريه نداره. اگر دلت مي خواد خودم بهت خبر بدم! " قه قه خنديد.

دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. كم كم خنده اش را خورد. بعد گفت: "چي شده؟ " نفس تازه كردم و گفتم: "مي خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟! " لبخند رو صورتش يخ زد. چند لحظه در سكوت به هم نگاه كرديم. كم كم حالش عادي شد تكه سنگي برداشت و پرت كرد تو رودخانه. موج درست شد. گفت: "پس خياط هم افتاد تو كوزه! " صدايش رگه دار شده بود. گفت: "اما اينجا را زديد به خاكريز. من مرخصي نمي روم. دست راستش بر سر من. " و آرام لبخند زد. چه دل بزرگي داشت اين قاسم.

* داود اميريان

لینک مطلب
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=9002141226