PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زود باش مرا بكش



امیرحسین
08-25-2011, 11:10 PM
زود باش مرا بكش

من براي پيروزي آمدم و شهيد شدن منتهاي آرزوي من است. اگر قرار بود از كشته شدن بترسم و به امام بد بگويم، غلط كردم به جبهه بيايم. زود باش مرا بكش.

به گزارش مشرق به نقل از فارس، 26 مرداد ماه سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به ميهن عزيزمان است. آزادي شيرمرداني كه مدت ها در بند رژيم بعث صدام بودند و روزهاي سختي را گذراندند اما كوچكترين سستي در عقايد و آرمان هايشان پيدا نشد. خاطره زير روايتي است از يك آزاده كه لحظاتي از روزهاي سخت اسارات را تعريف كرده است.


*در شب حمله با تركش يك خمپاره از ناحيه پا شديدا مجروح شدم و تا صبح داخل دشت افتاده بودم و توان هر حركتي از من سلب شده بود. وقتي از رسيدن كمك نا اميد شدم شروع به گفتن شهادتين كردم. خورشيد همه جا را روشن كرده بود كه ماشين هاي بعثي آمدند اول زخمي ها و كشته هاي خودشان را جمع آوري كردند و بعد من و دو نفر ديگر از برادران را كه جراحت شديد داشتيم پيدا كرده و سوار ماشين نمودند.

از همان ابتدا كه ما را داخل ماشين كردند، اهانت ها و ناسزاها و بدگويي هاي بي شمارشان شروع شد. از دهان كثيفشان نام حضرت امام همراه با اهانت بيرون مي آمد و بر حراحت زخم مان آتشي از زخم زبان ها و دشنام ها و كينه مي گذاشتند.

امیرحسین
08-25-2011, 11:11 PM
وقتي كه ما را پياده كرده و بر روي زمين انداختند، يك افسر عراقي بالاي سر ما آمد و نگاه نفرت بارش را به يكي از ما كه نوجوان بسيجي بود دوخت و به طرف او رفت، كه دستهايش را از پشت سينه و از طرف سينه روي زمين خوابانده بودند. ابتدا آن افسر عراقي ضمن فحش هاي ركيكي كه به او داد با لگد به پهلوهاي او مي كوبيد و مي گفت: بگو مرگ بر ... چند بار اين جمله را تكرار كرد و وقتي ديد اين بسيجي كوچك كه روحي به بزرگي عالمي داشت با قدرت تمام فرياد مي زد " الموت لصدام".

كلتش را در آورد و روي سرش گذاشت و گفت اگر نگويي، يك تير حرامت مي كنم. برادرمان خيلي متين و با وقار سرش را از زمين بلند كرد و گفت :"من براي پيروزي آمدم و شهيد شدن منتهاي آرزوي من است. اگر قرار بود از كشته شدن بترسم و به امام بد بگويم، غلط كردم به جبهه بيايم. زود باش مرا بكش ...".
افسر عراقي وقتي مقاومت اين نوجوان را ديد با عصبانيت بلند شد كلتش را در غلاف گذاشت و با لگد محكم ديگري حرصش را خالي كرد و گازي به ماشين داد و دور شد.

روايتگر: محمد تقي طباطبايي
-پایان-