PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خاطــرات شهــدا



محمدابراهیم نامدار
08-04-2013, 06:14 PM
با سـلام

انشالله در این تاپیک خاطراتی از شهــدا رو براتون میذاریم.
از همه عزیزان هم درخواست میکنم خاطره ای از شهدا دارید اینجا بنویسید که انشالله همه استفاده کنن.



التــماس دعا
یا علـــی

محمدابراهیم نامدار
08-04-2013, 06:16 PM
داشت محوطه رو آب و جارو مي کرد.به زحمت جارو رو ازش گرفتم.ناراحت شد و گفت : بذار خودم جارو کنم،اينجوري بدي هاي درونم هم جارو ميشن
کار هر روز صبحش بود،کار هر روز يه فرمانده لشگر...

شهيـد همت (http://s1.picofile.com/file/7886213652/16.jpg)

محمدابراهیم نامدار
08-04-2013, 06:18 PM
بار اولش نبود كه فيلم بازي مي كرد. آن قدر هم نقشش را دقيق اجرا مي كرد كه براي هزارمين بار هم آدم گولش را مي خورد. ميكروفون را دست گرفت، چند تا فوت محكم كرد و دست در لحظاتي كه بچه ها بيش از هميشه منتظر اعلان آمادگي براي شركت در عمليات بودند.
گفت:«كليه برادران حاضر در پادگان، برادراني كه صداي مرا مي شنوند، در زمين ورزش، نمازخانه، ميدان صبحگاه، داخل آسايشگاه ها، كليه اين برادران» .... بعد از مكثي، آهسته:«با كبدشان فرق مي كند!»

محمدابراهیم نامدار
08-04-2013, 06:21 PM
شهيد ابوالحسني را بچه ها دايي صدا مي زدند. اين اواخر ريشش حسابي بلند شده بود. شايد يك قبضه!
ـ دايي! ماشاءالله چه ريشي بلند كرده اي!
ـ اگر از پل بگذرد ريش است والا پشم هم نيست!

محمدابراهیم نامدار
08-04-2013, 06:22 PM
قبل از حرکت از اردوگاه گفتند که حاج همت گفته است تو و مهدي خندان حق شرکت در عمليات را نداريد. وقتي خبر را شنيديم، در به در دنبال حاج همت گشتيم. آخر سر، ماشينش را ديديم که داشت از اردوگاه خارج مي شد و مي رفت طرف قرارگاه. به هر زحمتي بود، نگهش داشتيم. حاج همت قبول نمي کرد. جر و بحث بينمان بالا گرفت. همت با شرکت من در عمليات موافقت کرد، اما با مهدي خندان نه. يکهو خندان زد زير گريه. اشک ها کار خودش را کرد. حاج همت رضايت داد ولي از او قول گرفت که احتياط کند و جز فرماندهي و هدايت نيروها، کار ديگري نکند.
حاجي پور فرمانده تيپ عمار شهيد شده بود و فقط مانده بود مهدي.
حـاج همت (http://s3.picofile.com/file/7844160000/02.jpg) از اين مي ترسيد که مهدي هم از دست برود.

محمدابراهیم نامدار
08-04-2013, 06:24 PM
شروع زندگيمان ساده بود و در عين حال باصفا.نمي شد گفت خانه!دو تا اتاق اجاره كرده بوديم كه نه آشپزخانه داشت نه حمام!
كنار يكي از اتاقها يك تو رفتگي بود كه حسن برايش دوش گذاشته بود و شده بود حمام!
زير پله هم يك سكوي آجري بود كه چراغ سه فيتله خوراك پزيمان را گذاشته بوديم آنجا و شده بود آشپزخانه!
بنظر من خيلي قشنگ بود و خيلي هم ساده

شهيـد حسـن آبشنـاسان (http://s3.picofile.com/file/7886229886/shahid_ab_shenadan1.jpg)

محمدابراهیم نامدار
08-04-2013, 06:26 PM
اوايل معلم شدنم بود که فهميدم خيلي کم اشتها شده.يه روز سر سفره نشسته بوديم.چند لقمه خورد و بلند شد که بره مدرسه.منم يه لقمه براش گرفتم و گفتم با خودت ببر.خيلي خوشحال شد و لقمه رو گرفت و رفت.
تا چند روز اين کار تکرار شد؛و من هر روز لقمه بهش مي دادم تا با خودش ببره.آخر، يه روز ازش پرسيدم: «چرا خودت غذا نمي خوري و همش منتظري من برات لقمه بگيرم؟»با مِنّ و مِن! جواب داد: «آخه هر وقت دست مي برم تا براي خودم لقمه بگيرم،قيافه بچه هاي گرسنه ي کلاس مياد جلوي چشمم و اشتهام کور ميشه.منم لقمه هاي شما رو مي برم و مي دم به اونا!»

(شهيده مهري رزاق طلب)

محمدابراهیم نامدار
08-04-2013, 06:28 PM
به سنگر تكيه زده بودم و به خاك ها پا مي كشيدم. حاجي اجازه نداده بود بروم عمليات. مرا باش با ذوق و شوق روي لباسم شعار نوشته بودم. فكر كرده بودم رفتني هستم.داشت رد مي شد. سلام و احوال پرسي كرد. پا پي شد كه چرا ناراحتم. با آن قيافه ي عبوس من و اوضاع و احوال، فهميده بود موضوع چيه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چيه؟ ناراحتي كه چرا نرفتي عمليات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقيه. بقيه هم رفتند و برنگشتند.»
و راهش را گرفت و رفت.

شهيد همت (http://s3.picofile.com/file/7844160000/02.jpg)

محمدابراهیم نامدار
08-04-2013, 06:30 PM
نيمه شعبان سال 1369 بود. گفتيم امروز به ياد امام زمان (عج) به دنبال عمليات تفحص مي رويم اما فايده نداشت. خيلي جست وجو کرديم پيش خود گفتيم يا امام زمان (عج) يعني مي شود بي نتيجه برگرديم؟
در همين حين 4 يا 5 شاخه گل شقايق را ديديم که برخلاف شقايق ها، که تک تک مي رويند، آنها دسته اي روييده بودند. گفتيم حالا که دستمان خالي است شقايق ها را مي چينيم و براي بچه ها مي بريم. شقايق ها را کنديم. ديديم روي پيشاني يک شهيد روئيده اند.

او نخستين شهيدي بود که در تفحص پيدا کرديم، شهيد مهـدي منتظـر قائـم.

محمدابراهیم نامدار
08-04-2013, 06:32 PM
نوشتن يادداشت روزانه را اجباري کرده بود.مي گفت« بنويسيد چه کارهايي براي گردان، تيپ واحد و قسمتتون کرديد. اگه بنويسيد، نفر بعدي که ميآد مي دونه چه خبره. آن موقع بهتر ميتونه تصميم بگيره.»

شهيد حسـن باقري (http://s1.picofile.com/file/7886236020/Demo_Shahid_Bagheri.jpg)

محمدابراهیم نامدار
08-04-2013, 06:35 PM
غواص به فرمانده اش گفت: اگر رمز را اعلام کردي و تو آب نپريدم، من رو هول بده تو آب!
فرمانده گفت اگه مطمئن نيستي ميتوني برگردي.غواص جواب داد نه، پاي حرف امام ايستادم.
فقط مي ترسم دلم گير خواهر کوچولوم باشه. آخه تو يه حادثه اقوامم رو از دست دادم و الان هم خواهرم رو سپردم به همسايه ها تا تو عمليات شرکت کنم.
والفجـر8 ، اروند رود وحشي ، فرمانده تا داد زد يا زهرا ، غواص قصه ي ما اولين نفري بود که تو آب پريد ! اولين نفري بود که به شهادت رسيد!

من و شما چقدر پاي حرف امام ايستاده ايم؟

محمدابراهیم نامدار
08-07-2013, 01:42 PM
وقتي آشپز مراعات حال برادران سنگين وزن- هيكل تداركاتي- را مي كرد و غذايشان را يك كم چربتر مي كشيد، يا ميوه درشت تري برايشان مي گذاشت، هر كس اين صحنه را مي ديد، به تنهايي يا دسته جمعي و با صداي بلند و شمرده شمرده شروع مي كردند به گفتن: « اللهم الرزقنا توفيق الپارتي في الدنيا و الاخره! »

يعني داريد پارتي بازي مي كنيد حواستان جمع باشد!

محمدابراهیم نامدار
08-07-2013, 01:44 PM
بهش گفتم: چرا طوري لباس نمي پوشي كه در شأن و موقعيت اجتماعيت باشه؟
يه كم بيشتر خرج خودت كن. چرا همش لباسهاي ساده و ارزون قيمت مي پوشي؟ تو كه وضع ماليت خوبه.

گفت: تو بگو چرا بايد چيزايي داشته باشم كه بقيه حسرتش رو بخورن؟

چرا بايد زرق و برق دنيا چشمام رو كور كنه؟ دوست دارم مثل بقيه مردم زندگي كنم...

( شهيـده اعظـم شفـاهي)

محمدابراهیم نامدار
08-07-2013, 01:45 PM
بعضي پرواي ظاهر و باطن نداشتند، خلوت و جلوتشان يكي بود و خودي و غير خودي نمي شناختند خصوصاً در عشق به امام، غير از ورد زباني و تبعيت قلبي و نهاني خود را به زيور نام و شمايل ايشان مي آراستند.

ساده لوحي، از باب مزاح، به يكي از بسيجيان گفته بود:
ـ اين چيه كه روي سينه ات سنجاق كرده اي؟ (اشاره به تصوير امام)

ـ باتري است (نيرو محـركه) اگر نباشد قلبـم كار نمي كند!

محمدابراهیم نامدار
08-07-2013, 01:47 PM
تا اومدم دست به کار بشم سفره رو انداخته بود.
يه پارچ آب ، دوتا ليوان و دو تا پيش دستي گذاشته بود سر سفره . نشسته بود تا با هم غذارو شروع کنيم .

وقتي غذا تموم شد گفت: الهي صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانوم . تا تو سفره رو جمع ميکني منم ظرفها رو ميشورم .

گفتم: خجالتم نده ، شما خسته اي ، تازه از منطقه اومدي . تا استراحت کني ظرفها هم تموم شده .نگاهي بهم انداخت و

گفت: خدا کسي و خجالت بده که ميخواد خانومشو خجالت بده .منم سرمو انداختم پايين و مشغول کار شدم .

شهيد حسـن شوکـت پـور (http://dl.aviny.com/Album/tasvir-sazi/tadarokat/kamel/16.jpg)

محمدابراهیم نامدار
08-07-2013, 01:49 PM
http://www.qurangloss.ir/shahid1.png (http://www.askdin.com/forum79.html)




پيشنهاد دادم بيايد با خودم باجناق شود و همين مقدمه اي براي ازدواجش شد.به مادر خانومم گفتم:اين رفيق ما از مال دنيا غير از يك دوربين عكاسي چيزي نداره!!

گفت:مادر اينها مال دنياست،بگو ببينم از دين و ايمان چي داره؟

گفتم:از اين جهت هرچي بگم كم گفتم! ما كه به گرد پاي او هم نمي رسيم.
گفت:خدا حفظش كنه من دنبال همچين دامادي بودم.

شهيد سرتيپ حاج محمـد جعفـر نصـر اصفهـاني (http://s1.picofile.com/file/7886210642/656852_5VJXC23c.jpg)

محمدابراهیم نامدار
08-07-2013, 01:50 PM
يک روز عصر موقع پخش مستقيم غذا! خمپاره زدند، همه فرار کرديم.
هر يک از سويي، برخاستيم و آمديم. ديديم خمپاره درست خورده کنار ديگ غذا، اما عمل نکرده است.

به همديگر نگاه کرديم، دوست رزمنده اي گفت: باز گلي به جمال و شجاعت ديگ! با همه سياهيش از ما رو سفيدتر است.

از جايش تکان نخورده، آفرين.

يکي ديگه گفت: اگه اين جناب ديگ مثل ما شيرجه رفته بود روي زمين که ما الان چيزي براي خوردن نداشتيم...!

محمدابراهیم نامدار
08-07-2013, 01:52 PM
دو ماه از شروع جنگ تحميلي گذشته بود. يك شب بچه ها خبر آوردند كه يك بسيجي اصفهاني در ارتفاعات كاني تكه تكه شده است.

بچه ها رفتند و با هر زحمتي بود بدن مطهر شهيـد را درون كيسه اي گذاشتند و آوردند.

آن چه موجب شگفتي ما شد، وصيت نامه ي اين برادر بود كه نوشته بود:

«خدايـا ! اگر مرا لايق يافتي، چون مولايم ابـاعبـدالله الحسيـن (علیه السلام) با بدن پاره پاره ببر.»

محمدابراهیم نامدار
08-07-2013, 01:54 PM
دكتر ، رو به مجروح كرد و براي اين كه درد او را تسكين بدهد گفت :

« پشت لباست نوشته اي ورود هر گونه تير و تركش ممنوع . اما با اين حال، مجروح شده اي » .

گفت : « دكتر تركش بي سواد بوده تقصير من چيه ! »

محمدابراهیم نامدار
08-07-2013, 01:56 PM
بچه هاي گردان رو برده بوديم آموزش غواصي ،
ني هاي غواصي رو براي تنفس توي دهانشون کردند و رفتند زير آب.
ما هم توي قايق بوديم...صدايي به گوشم رسيد
خيلي عجيب بود.دقت کردم ببينم از کجاست،
سرم رو نزديک بردم.ديدم از توي ني ها صداي ذکر مي آيد

بچه ها زير آب هم ذکـر مي گفتند ...

محمدابراهیم نامدار
08-07-2013, 02:01 PM
آخرين روز سال امام علـي (علیه السلام) بود، به دوستان گفتم امروز آقا به ما عيدي خواهد داد.

در زيارت عاشوراي آن روز هم متوسل شديم به منظور عالم، حضرت علي (علیه السلام)، همه بچه ها با اشك و گريه، آقا را قسم كه اين شهيـدان به عشق او به شهادت رسيده اند.

از اميرالمومنيـن (علیه السلام) خواستيم تا شهيـدي بيابيم.

رفتيم پاي كار، همه از نشاط خاصي برخوردار بوديم مشغول كندوكاو شديم، آن روز اولين شهيـدي را كه يافتيم با مشخصات و هويت كامل پيدا شد نام كوچك او عشقعلـي بود.

محمدابراهیم نامدار
08-09-2013, 05:08 PM
آخرين ديدار ما ، سفر شلمچـه بود كه به اتفاق خانواده براي بازديد از مناطق عملياتي جنوب رفته بوديم . در آنجا بود كه ايشان خيلي از شهـادت حرف مي زد .
بسيجيان مثل پروانه دور پدرم ، حلقه زده بودند و عكس مي انداختند . با او صحبت مي كردند و خاطـرات (http://www.qurangloss.ir/thread3602.html) ايام جنگ را با هم مرور مي كردند .
چيزي كه من در آن روزها در روحيات پدرم مشاهده مي كردم ، حالت وداع و خداحافظي بود .
خداحافظي از جبهه ها ، سرزمين دوست داشتني كه براي پدرم بسيار عزيز بود .
اين فراق در تمام وجود او كاملاً مشهود بود .

حرف هايش طعم آسمان مي داد . بعد از آن ديدار به مشهد رفتند و بعد از بازگشتن از حرم امـام رضـا(علیه السلام) بود كه واقعه شهادتشان رخ داد.

خاطره اي از شهيـد صيـاد شيـرازي (http://s2.picofile.com/file/7886241933/mhjafari_07120000_2_Fixed.jpg)

محمدابراهیم نامدار
08-09-2013, 05:10 PM
رفتيم توي کمپ اسراي عراقي. توي آن همه،يک اسير ناراحت و درهم،کز کرده بود يه گوشه.
علي آقا رفت سروقت او.
دستي روي سر او کشيد.
عراقي سفره دلش رو باز کرد که:

«يه انگشتري يادگاري از خانواده ام داشتم،يه رزمنده ايراني به زور اون رو از دستم در آورد!»
علي آقا،اين رو که شنيد انگشتر خودش رو درآورد و کرد توي انگشت اسير عراقي.
يه تسبيح هم بهش هديه کرد و يه کمپوت گيلاس براش باز کرد.
اسير عراقي زير و رو شده بود.

شهيـد چيت سازيـان (http://s3.picofile.com/file/7886258595/sipEhH_500.jpg)

محمدابراهیم نامدار
08-09-2013, 05:13 PM
بعداز نماز استخاره کرديم و زديم به تپه ي برهاني .
حاج حسين بچه ها را فرستاد بروند جنازه ها را بياورند .
سري اول صد و پانزده شهيـد آورديم.مصطفي نبود .
فردا صبح بيست و پنج شهیـد ديگر آورديم. باز هم نبود .
منطقه دست عراقي ها بود. چند بار ديگر هم عمليات شد،ولي مصطفي برنگشت که برنگشت.
جنگ که تمام شد ، رفتيم دنبالشان روي تپه ي برهاني؛ توي همان شيار. همه جاي تپه را گشتيم.؛ نبود !
سه نفر هم راهش پيدا شدند، ولي از خودش خبري نشد...

شهيـد ردائـي پـور

محمدابراهیم نامدار
08-09-2013, 05:16 PM
توي اردوگاه همه دور هم نشسته بوديم و گل مي گفتيم و گل مي شنيديم.
يکي از بسيجي ها وارد جمع ما شد و از مهدي خواست تا روي پيراهنش با خط خوش و درشت چيزي بنويسد.

مي گفت : «هر چي شما دوست داريد بنويسيد.»
مهدي با خنده گفت: «بله، حتما.»
فهميدم که شوخ طبعي اش گل کرده. مهدي بسيجي را جلوي رويش نشاند و با ماژيک روي پيراهنش نوشت: «مهدي خندان... هاهاها».
گفت: «نوشتم، پاشو برو.»
آن بسيجي هر چه خواست بداند که روي پيراهنش چه نوشته، مهدي جوابي نداد.
گفت: «برو نشون بچه ها بده تا از اين خط خوش من سرمشق بگيرند!»

او رفت و چند دقيقه بعد دوان دوان برگشت... مانده بود شکايت کند يا بخندند.

محمدابراهیم نامدار
08-09-2013, 05:20 PM
خيلي حضـرت زهـرائي بود.
همه مي دونستن که با تمام وجود مادر سادات رو دوست داره و عاشق مجالس روضه ي حضرت زهـرا ست.
بلند شد .
رفت بيرون سنگر تا وضو بگيره اما ديگه برنگشت.
يه ترکش خورده بود به سرش و بچه ها اون رو برده بودن بيمارستان.
زنده بود تا روز شهـادت حضرت زهـرا سلام الله عليها ...
روضه ها کار خودش رو کرده بود ، مهمون سفره ي بي بي دو عالم شد.

محمدابراهیم نامدار
08-09-2013, 05:27 PM
ده ماه بود ازش خبري نداشتيم.
مادرش مي گفت« خـرازي ! پاشو برو ببين چي شد اين بچه ؟ زنده است ؟ مرده اس؟»
مي گفتم «کجا برم دنبالش آخه ؟ کار و زندگي دارم خانوم. جبهه که يه وجب دو وجب نيس .از کجا پيداش کنم؟»
رفته بوديم نماز جمعه .
حاج آقا آخر خطبه ها گفت حسيـن خـرازي (http://s2.picofile.com/file/7886165913/0999912.jpg) را دعا کنيد .آمدم خانه . به مادرش گفتم.
گفت« حسين مارو مي گفت؟ » گفتم « چي شده که امام جمعه هم مي شناسدش؟»

نمي دانستيم فرماده لشکر اصفهان است...

محمدابراهیم نامدار
08-09-2013, 05:31 PM
وقتي مي اومد خونه ، ديگه نمي ذاشت من کار کنم .
زهرا رو مي ذاشت رو پاهاش و با دست به پسرمون غذا ميداد.
ميگفتم : يکي از بچه ها رو بده به من.
با مهربوني ميگفت : نه شما از صبح تا حالا به اندازه کافي زحمت کشيدي.
مهمون هم که مي اومد ، پذيرايي با خودش بود. دوستاش به شوخي ميگفتن : مهندس که نبايد تو خونه کار کنه!
ميگفت: من که از حضرت علي (علیه السلام) بالاتر نيستم. مگه به حضرت زهرا (سلام الله علیها) کمک نميکردند؟

شهيـد حسـن آقـاسي زاده (http://s2.picofile.com/file/7886197197/1812557858.jpg)

محمدابراهیم نامدار
08-09-2013, 05:47 PM
افسر رده بالاي ارتش عراق بود.
بيست روز پيش اسير شده بود. با هيچ کدام از فرمانده ها حرف نميزد.
وقتي حسن آمد، تمام اطلاعاتي را که مي خواستيم دو ساعته گرفت.
بچه ها به شوخي مي گفتند « جادوش کردي ؟» فقط لبخند مي زد.

مي گفت « به فطرتش برگشت.»

شهيـد حسـن باقـري (http://s2.picofile.com/file/7886186555/shahid02.jpg)

محمدابراهیم نامدار
08-09-2013, 05:52 PM
داييش تلفن کرد گفت «حسين تيکه پاره رو تخت بيمارستان افتاده ، شما همين طور نشسته اين؟»
گفتم «نه. خودش تلفن کرد. گفت دستش يه خراش کوچيک برداشته پانسمان مي کنه مي آد. گفت شما نمي خوادبياين. خيلي هم سرحال بود.»
گفت « چي رو پانسمان مي کنه؟ دستش قطع شده. »
همان شب رفتيم يزد، بيمارستان. به دستش نگاه مي کردم .گفتم «خراش کوچيک! »

خنديد. گفت « دستم قطع شده ، سرم که قطع نشده .»

شهيـد خـرازي (http://s3.picofile.com/file/7886192040/267259.jpg)

محمدابراهیم نامدار
08-09-2013, 05:55 PM
راه را گم کرده بودم. وسط بيابان، پنج، شش روز، غذا و آب نداشتم.
گرسنگي را مي شد تحمل کرد اما تشنگي را نه.
در ميان راه به چند ماشين خراب رسيدم، هرچه گشتم داخل ماشين آب نبود.
شلنگ کاربراتور يکي از آن ها را با سرنيزه سوراخ کردم. آبش گرم بود، بدمزه و بدرنگ اما چاره اي نبود.
هرچي آب داشت با ولع خوردم و حالم جا آمد...!

محمدابراهیم نامدار
08-10-2013, 06:33 PM
رزمنده ي مجروحي به نام ضياءالديني رابه اتاق عمل آوردند.
بعداز اينکه عمل شد او را به ريکاوري برديم.
حدود بيست سال سن داشت.
سرتا پاي او ترکش خورده بود.
شب همه در ريکاوري جمع شده بوديم،او در حال بي هوشي دعاي کميل (http://www.erfan.ir/farsi/mafatih41) مي خواند.

محمدابراهیم نامدار
08-10-2013, 06:38 PM
پدر ارتشي بود و ميدانست كه زندگيمان خانه بدوشي است و وسايلمان در نقل و مكان كردن از بين ميرود؛
براي اينكه جهيزيه ام را كامل داده باشد و خرج تجملات هم نكرد باشد،پول جهيريه را نقدا داد دستم.
كمك خرج زندگيمان هم شد.
فقط يك چمدان گرفتم چهارده تومان كه به اندازه لباسهايم بود!!!

شهيـد حسـن آبشناسان (http://s3.picofile.com/file/7887542468/images.jpg)

محمدابراهیم نامدار
08-10-2013, 06:42 PM
مثل همه بسيجيان دو تكه تركش خمپاره برداشته بودم كه يادگار با خودم ببرم منزل .
برگ مرخصي ام را گرفتم و آمدم دژباني .
دل و جگر وسايلم را ريخت بيرون ، تركش ها را طوري جاسازي كرده بودم كه به عقل جن هم نمي رسيد ولي پيدايش كرد .
پرسيد : « چند ماه سابقه منطقه داري ؟ »
گفتم :« خيلي وقت نيست »

گفت : « شما هنوز نمي داني تركش ، خوردنش حلال است بردنش حرام ؟ »
گفتم : « نمي شود جيره خشك حساب كني و سهم ما را كه حالا نخورده ايم بدهي ببريم ! »

محمدابراهیم نامدار
08-10-2013, 07:33 PM
منصور که توقع برگشت قوطي خالي کمپوت را هم نداشت،
نگاهي به داخل آن انداخت،
شربت کمپوت تازه به نيمه قوطي رسيده بود!
ظاهراً همه فقط لب هاي خشک شان را تر کرده بودند.
يک کمپوت براي حدود بيست نفر، باز هم زياد آمده بود!

محمدابراهیم نامدار
08-10-2013, 07:40 PM
بسـم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن .
حاجي داشت حرف مي زد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي مي كرد.
هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عباديان كرد و پرسيد : عبادي !
بچه ها شام چي داشتن؟ همينو. واقعاً ؟ جون حاجي ؟ نگاهش را دزديد و گفت : تُن رو فردا ظهر مي ديم .
حاجي قاشق را برگرداند . غذا در گلويم گير كرد .
حاجي جون به خدا فردا ظهر بهشون مي ديم .
حاجي همين طور كه كنار مي كشيد گفت : به خدا منم فردا ظهر مي خورم .

شهيـد همت (http://s2.picofile.com/file/7887603224/url.jpg)

محمدابراهیم نامدار
08-10-2013, 07:52 PM
وسايل نيروهايم را چك مي كردم.
ديدم يكي از بچه ها با خودش كتاب برداشته ؛ كتاب دبيرستان.
گفتم «اين چيه؟»

گفت: «اگر يه وقت اسيـر شديم، مي خوام از درس عقب نيفتم.»

محمدابراهیم نامدار
08-10-2013, 08:32 PM
ازم خواست يه روز بهش مرخصي بدم.
منم گفتم برو. وقتي شب برگشت،حسابي مي لنگيد.
اول فکر کردم تصادف کرده،ولي هرچي ازش پرسيدم،نگفت چي شده.
بالاخره بعد از کلي اصرار گفت: «پابرهنه روي لوله هاي نفت راه رفتم!»
گفتم:«تو اين آفتاب داغ؟!مگه زده به سرت؟»
گفت:«اين چند وقت خيلي از خودم غافل شده بودم،بايد اين کار رو مي کردم تا يادم بياد چه آتيشي منتظرمه!»
گفتم:«تو و آتيش جهنم؟! تو که جز خدمت کاري نمي کني!»
گفت:«تو اينطور فکر ميکني،ولي من خيلي گناه دارم.بعضي از اشاره ها يا بعضي از سکوت هاي نا به جا... اينا همه گناهان کوچيکي هستن که چون تکرار مي کنيم برامون عادي ميشه.واس همين دائم بايد حواسمون جمع باشه.»

شهيـده مريـم فرهـانيان (http://s1.picofile.com/file/7887667418/tm_aspx.jpg)

محمدابراهیم نامدار
08-10-2013, 08:37 PM
امام جماعت واحد تعاون بود.
بهش مي گفتند حاج آقا آقا خاني.
روحيه عجيبي داشت.
زير آتيش سنگين عراق ، شهـدا رو منتقل مي کرد عقب.
توي همين رفت و آمدها بود که گلوله مستقيم تانک سرش رو از تنش جدا کرد!
چند قدميش بودم.
هنوز هم تنم مي لرزه وقتي يادم مياد.
از سر بريده اش صدا بلند شد: السـلام عليک يا اباعبـدالله... (http://s3.picofile.com/file/7887673438/10_06678903543.jpg)

محمدابراهیم نامدار
08-10-2013, 08:49 PM
شب جمعه ، دعاي کميل مي خواند .
اشک همه را در مي آورد . بلند مي شد.
راه مي افتاد توي بيابان ؛ پاي برهنه.
روي رملها مي دويد . گريه مي کرد.
امام زمـان (http://s3.picofile.com/file/7887682468/1_eshgh.jpg) (عج) را صدا مي زد. بچه ها هم دنبالش زار مي زدند. مي افتاد .
بي هوش مي شد. هوش که مي آمد،مي خنديد. جان مي گرفت.
دوباره بلند می شد. مي دويد ضجه مي زد. يابن الحسن يابن الحسن مي گفت.
صبح که مي شد، ندبـه (http://www.erfan.ir/farsi/mafatih312%E2%80%8F) مي خواند. بيابان تمامي نداش. اشک بچه ها هم...

شهيـد ردائـي پور

محمدابراهیم نامدار
08-10-2013, 09:00 PM
به قد و قواره اش نمي آمد در مورد ازدواج بگويد.
اما با صراحت تمام موضوع را مطرح كرد!
گفتم:زود است بگذار جنگ تمام شود خودمان آستين بالا ميزنيم.
گفت : نه پيامبر فرموده ازدواج كنيد تا ايمانتان كامل شود من هم براي تكميل ايمان بايد ازدواج كنم ، بايد!!!!
همين ها را گفت در سن نوزده سالگي زنش داديم!!!
گفتيم:حالا بگو دوست داري همسرت چگونه باشد؟
گفت:عفيف باشد و باحجاب.

شهيد حسين زارع كاريزي

محمدابراهیم نامدار
08-10-2013, 09:08 PM
شهيـد احمـد کشوري (http://s2.picofile.com/file/7887706555/593132_719.jpg) عاشق امام بود.
بعد از انقلاب برا امام کسالت قلبي پيش اومد.
احمد توي سفر بود که اينو شنيد توي مسير وقتي خبر رو شنيد از ناراحتي ماشين رو نگه داشت شروع کرد به گريه کردن.
مي گفت: خدايا از عمر ما بکاه و به عمر امام خميني (http://s1.picofile.com/file/7887708816/195532551531236644.jpg) بيفزا...
وقتي رسيد تهران رفت بيمارستان بهشون گفت آماده ام قلبم رو به امام هدیه کنم ...

شهيـد احمـد کشوري (http://s3.picofile.com/file/7887707090/40485770657930520055.jpg)

محمدابراهیم نامدار
08-16-2013, 09:40 PM
http://www.qurangloss.ir/shahid1.png (http://www.askdin.com/forum79.html)





رتبه ي اول دانشگاه تورنتوي کانادا رو به دست آورده بود.
وقتي درسش تموم شد اومد ايـران تصميم گرفت برود جبهه.
گفتم: شما تازه ازدواج کردي ، يه مدت بمون و نرو جبهه.
گفت: نه مادر!
من پول اين مملکت رو توي کانادا خرج کردم تا درسم تمام شده.
وظيفه ي شرعي ام اينه که برم جبهه و به اسلام و مردم خدمت کنم...

مهندس شهيـد حسن آقاسي زاده (http://s4.picofile.com/file/7896105264/shahid_aghasi_jpg.png)

محمدابراهیم نامدار
08-16-2013, 09:44 PM
مي گفت: خجالت مي کشم ، خيلي در حق خانواده ام کوتاهي کردم
کمتر پدري کرده ام ، فرصتش کم بود وگرنه خيلي دلم مي خواست...
يک روز در زدند.
پيک نامه آورده بود.
قلبم ريخت که نکنه شهيـد شده باشه.
پاکت رو باز کردم ، ديدم يک انگشتر عقيق برايم فرستاده
روي يه برگه هم نوشته بود: به پاس صبرها و تحمل هاي تو ...

شهيـد صيـاد شيـرازي (http://s4.picofile.com/file/7896112361/249798_1.jpg)

محمدابراهیم نامدار
08-16-2013, 09:49 PM
گرماگرم تک و پاتک،
اون جا که از زمين و آسمون آتيش مي ريخت، ايستاد نمـاز
کسي باور نمي کرد جايي که عراقي ها داشتند با تانک مي چسبيدند به خاکريز ما،
يکي پيدا بشه و نماز اول وقت بخونه...

شهيـد چيـت سـازيان (http://s2.picofile.com/file/7896117846/chitsaz_.jpg)

محمدابراهیم نامدار
08-16-2013, 09:52 PM
با حـاج احمـد متوسليـان (http://s1.picofile.com/file/7896121284/51625752308492641580.jpg) کار داشتيم،
رفتيم اتاق فرماندهي ، اما نبود.
يادمون افتاد که روز چهارشنبه است و وقت نظافت.
رفتم طرف دستشوئي ها،آنجا بود و در حال شست و شو، رفتم سطل رو ازش بگيرم اما نداد.
گفتم: شما چرا حاجي؟!
همين طور که کار مي کرد ، گفت: يادت باشه !
فرمانده موقع جنگ برادر بزرگتر همه حساب ميشه،اما در بقيه ي مواقع ، کوچک ترين و حقيرترين برادر اون ها...

محمدابراهیم نامدار
08-16-2013, 09:53 PM
شب بود. يکي داد مي زد :
ساکت شو! ساکت شو!
تو نمي توني اشک منو در بياري.
رفتم سمت صدا.
ديدم يک نفر انگشت هايش قطع شده.
اين حرف را به دست خوني اش مي گويد :

ساکت شو! ساکت شو! تو نمي توني اشک منو در بياري...!

محمدابراهیم نامدار
08-16-2013, 09:58 PM
از اول تکليف و حتي قبل از اون،عاشق حجـاب (http://s2.picofile.com/file/7848438274/cherikgraphic_08151611.jpg) بود.
سنش کم بود،ولي خيلي خوب رو مي گرفت و چادرش رو با اشتياق زياد سر مي کرد.
به دخترايي که به حجابشون اهميت نمي دادن با مهربوني تذکر مي داد و مي گفت: «حجاب،سلاح زن در برابر شيطونه.»
درسش خيلي خوب بود و بعضي وقتا چندين ساعت به دوستاش درس مي داد،بدون اينکه توقعي داشته باشه يا منتي بذاره.
معلماش خيلي دوستش داشتن.

شهيـده فرح سيـاحي

محمدابراهیم نامدار
08-16-2013, 10:00 PM
قرار بود گروهان ما با هلي كوپتر جابه جا شود.
وقتي وارد هلي كوپتر شدم، روي يك صندلي خالي نشستم.
مدتي بعد كمك خلبان آمد و گفت: «مي خواهي در جاي من بنشيني؟ من كلي آموزش ديدم تا اين صندلي را به من دادند!»
من كه تازه متوجه اشتباهم شده بودم، به شوخي گفتم: «روي صندلي نشستن كه آموزش نمي خواهد! شما مي آمدي پيش خودم تا بدون آموزش، دو تا صندلي بهتان مي دادم.»

محمدابراهیم نامدار
08-16-2013, 10:06 PM
سر مزار امير نشسته بودم که يه جوون اومد و گفت:شما با اين شهيـد نسبتي دارين؟
گفتم: بله! من برادرش هستم.
گفت: راستش من مسلمون نبودم.بنا به دلايلي به زور مسلمون شدم !
اما قلباً اسلام نياوردم...
يه روز اتفاقي عکس برادرتون رو ديدم، حالت عجيبي بهم دست داد.
انگار عکسش باهام حرف ميزد.
با ديدنش عاشق اسلام شدم !

قلباً ايمان آوردم...

برگي از خاطرات شهيـد اميـر حـاج اميـني (http://s2.picofile.com/file/7896139779/1_1_20_20_1.jpg)
راوي: برادر شهيـد

محمدابراهیم نامدار
08-16-2013, 10:22 PM
چهل روز بعد از نماز صبح زيـارت عـاشورا (http://s1.picofile.com/file/7896159458/Ziyarat_Ashora.jpg)مي خوند تا خدا دعاش رو مستجاب کنه و شهيـد بشه.
با شوخي بهش گفتم: اين عملياتي که من تدارکش رو ديدم خيلي فشارش بالاست.
اونقدر فشارش بالاست که اگه نخوني هم شهيـد ميشي!
نيازي به نذر کردن نداره.
گفت: اگه شهيـد نشم ، باز از اول مي خونم.
اونقدر چهل روز ، چهل روز مي خونم تا شهيـد بشم...
روز چهلم کار فيصله پيدا کرد و شهيـد شد…کار به دور دوم نکشيد...!

محمدابراهیم نامدار
08-16-2013, 10:24 PM
دو ماه از شروع جنگ تحميلي گذشته بود.
يك شب بچه ها خبر آوردند كه يك بسيجي اصفهاني در ارتفاعات كاني تكه تكه شده است.
بچه ها رفتند و با هر زحمتي بود بدن مطهر شهيـد را درون كيسه اي گذاشتند و آوردند.
آن چه موجب شگفتي ما شد، وصيت نامه ي اين برادر بود كه نوشته بود:

«خدايا ! اگر مرا لايق يافتي، چون مولايم اباعبدالله الحسين (علیه السلام) با بدن پاره پاره ببر.»

راوي : خاطره از بسيجي محمد

محمدابراهیم نامدار
08-17-2013, 07:38 PM
مخالفت خانواده ام وقتي علني شد كه از تصميمم براي ازدواج با يك جانباز قطع نخاعي باخبر شدند!
روي اين حساب مهريه ام را بالا گرفتند تا شايد اين ازدواج سر نگيرد!
ولي من كه خير دنيا و آخرت را نشانه گرفته بودم بدون هيچ مخالفتي مهريه تعيين شده را با حسين در ميان گذاشتم كه 124سكه بود او هم كه از عقيده ام مطلع بود گفت مانعي ندارد.
اما خدا ميداند كه مهريه من ارزش جانبازي او بود و بس !!
كه اين بالاترين ارزش و مهريه است !!!

شهيـد حسيـن دخـانچي (http://s2.picofile.com/file/7897395799/haj_hossein_2khanchi_larg.jpg)

محمدابراهیم نامدار
08-17-2013, 07:50 PM
ساعت يک و دو نصف شب بود/ صداي شُرشُر آب مي يومد
توي اون تاريکي ديدم يکي کنار تانکر آب نشسته و ظرف مي شوره

يکي ظرفهاي رزمنده ها رو جمع کرده بود و بي سر و صدا توي تاريکي مي شست !

جلوتر رفتم، ديدم حاج ابراهيم همتـ (http://s2.picofile.com/file/7897414836/99.jpg)ه ، فرمانده ي لشکر …

محمدابراهیم نامدار
08-17-2013, 07:53 PM
وقتي ترکش به قلبش خورد ، بلند گفت: يا مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف

سرش رو بلند کردم که بگذارم روي پايم
گفت: ول کن سرم رو ، بذار آقا سرم رو بغل کنه
هنوز لبخند بر لب داشت و چشم هايش به افق بود که رفت

چه رفتني ... سر به دامن مولا ... با لبخند ... با آرامش ... اللهم ارزقنا ...

محمدابراهیم نامدار
08-17-2013, 09:05 PM
شنيده ايم حسين از بيمارستان مرخص شده .
برگشته.
ازسنگر فرماندهي سراغش رامي گيريم.
مي گويند. « رفته سنگر ديده باني.» - اومده طرف ما ؟
توي سنگر ديده باني هم نيست.
چشمم مي افتد به دکل ديده باني .
رفته آن بالا ؛ روي نردبان دکل.
« حسين آقا ! اون بالا چي کار مي کني شما؟ »
مي گويد « کريم! ببين . با يه دست تونستم چهار متر بيام بالا. دو روزه دارم تمرين مي کنم . خوبه. نه ؟»
مي گويم « چي بگم والا؟»

شهيـد خـرازي (http://s4.picofile.com/file/7897516127/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86_ %D8%AE%D8%B1%D8%A7%D8%B2%DB%8C1.jpg)

محمدابراهیم نامدار
08-17-2013, 09:16 PM
ترکشي به سينه اش نشسته بود
برده بودنش برا اخرين عمل جراحي
قبل از عمل بلند شد که برود
بهش گفتن: بمون !
بعد از عمل مرخصت مي کنن ، اينجوري خطرناکه
گفت: وقتي اسلام در خطر باشه من اين سينه رو نمي خوام...

خاطره اي از زندگي خلبان شهيـد احمـد کشـوري (http://s3.picofile.com/file/7848449137/80791367209534157583.jpg)

محمدابراهیم نامدار
08-17-2013, 09:24 PM
نجف آباد اصفهان که بوديم يه پيرزن سراغ حاج احمد رو مي گرفت.
وقتي حاجي برا سركشي اومد ، پيرزن رفت ملاقاتش ...
يه هفته بعد از اون ملاقات پسر پيرزن اومده بود برا تشکر.
مي گفت: حاج احمد مشكلم رو حل كرده.
بعدها فهميديم پسر پيرزن به خاطر نداشتن ديه داشته مي افتاده زندان.
حاج احمد هم بخشي از ارثيه اي که از پدر و مادرش بهش رسيده بود رو ميده به پيرزن.
پيرزن هم پول ديه پسرش رو مي پردازه و از زندان آزادش مي کنه ...

خاطره اي از زندگي شهيـد حـاج احمـد کاظـمي (http://s2.picofile.com/file/7897547197/600x400_AksTubeCom_b0586efd08234cccb25dd0edab44b9b 5bd6f8658.jpg)
راوي: يکي از همکاران شهيد

محمدابراهیم نامدار
08-17-2013, 09:33 PM
يكي از افسران عراقي اسير شده بود.
به شدت احتياج به خون داشت.
چند تا بچه بسيجي آستين بالا زده بودن تا بهش خون اهدا کنن،
اما افسر عراقي قبول نمي کرد.
مي گفت : شما فارسيد ، شما نجس هستيد ، خون شما رو نمي خواهم.
بچه ها نا اميد شده بودن و آستين ها رو پايين مي آورند.
مهـدي باكـري (http://s2.picofile.com/file/7897561498/bakeri2222.jpg) وارد شد و با شنيدن ماجرا خنديد و گفت :ما انسانيم !
بهش خون تزريق کنين تا زنده بمونه.
پزشک با زور به افسر عراقي خون تزريق کرد ...

محمدابراهیم نامدار
08-17-2013, 09:50 PM
نماز شبش رو که مي خوند ، تا صبح بيدار مي موند.
ما رو هم برا نماز بيدار مي کرد.
بعد از نماز با بچه ها ورزش مي کرديم و نهايتاً مي رفت سر کار.
هر روز صبح نيم ساعت تا سه ربع وقت مي ذاشت برا بچه ها،بهشون مي گفت درباره هر چي دوست دارين حرف بزنين.
روزهاي جمعه هم مي يومد و مي گفت: امروز مي خواهم يک کار خير انجام بدهم.
بعد وضو مي گرفت و مي رفت توي آشپزخانه.
در رو مي بست و شروع مي کرد به شستن ظروف و ...

خاطره اي از زندگي شهيـد صيـاد شيـرازي (http://s1.picofile.com/file/7897585264/n00059090_b.jpg)

محمدابراهیم نامدار
08-17-2013, 09:59 PM
يك بار كه براي معالجه زخم هاي شيميايي اش به خارج از كشور ، عزيمت مي كرد « حاج احمد آقا » يادگار حضرت امام به او گفت: من براي خودم دعا نمي كنم ، براي تو دعا مي كنم كه برگردي !
حتي حاج احمد آقا يكبار در حرم حضرت امام به هنگام سخنراني خطاب به مردم گفته بود : براي شفاي سيد محمد دعا كنيد .
او گردن همه ما حق داشت .

خاطره اي از : شهيـد صنيـع خـاني (http://dl.aviny.com/Album/tasvir-sazi/tadarokat/kamel/14.jpg)

محمدابراهیم نامدار
08-17-2013, 10:05 PM
مي اومد کنار بابا مي نشست و نوازشش مي کرد.
ناخناش رو براش مي گرفت و مي بردش حمام و موهاش رو شونه مي زد.
بعد هم پا مي شد لباساش رو مي شست.
از موقعي که بابا زمين گير شده بود، اعظـم يار و غم خوارش بود.
مونس مامان هم اعظـم بود.
مي گفت يادش نمياد که هيچ وقت اعظـم با عصبانيت، يا با صداي بلند باهاش حرف زده باشه،حتي يه بار.

شهيـده اعظـم شفـاهي

محمدابراهیم نامدار
08-23-2013, 05:23 PM
«اعزام سپاه محمد(ص) بود و طبق معمول داشتم عكس مي گرفتم.
گفت: «اخوي! يك عكس هم از ما بگير»
گفتم: «اگه عكست را بگيرم شهيـد مي شوي ها!»
خنديد و آماده شد. عكسش را گرفتم .
اسمش «محمدحسن برجـعلي (http://s2.picofile.com/file/7905706234/1_263501_420.jpg)» بود و در همان اعزام هم شهيـد شد...

محمدابراهیم نامدار
08-23-2013, 05:27 PM
از عمليات والفجر پنج بر مي گشتيم.
همه مي دانستند که سنت علي و بچه ها ديدار با خانواده شهداي عمليات استقبل از ديدن خانواده خودشان...
گفت:اول ديدار با خانواده ي شهدايي که متاهل بودند.
رفتيم ملاير،منزل شهيـد احمدي پور.
به محض اينکه رسيديم،قنداقه فرزند شهيد احمدي پور را آوردند،علي آرام صورتش را گذاشت روي قنداقه،دم گوش دختر شهيد نجوا کرد.
آرام و بي صدا يک باره بغضش ترکيد.
صورتش را از پارچه سفيد قنداقه جدا کرد...
پارچه سفيد خيس شده بود...

شهيـد چيت سازيان (http://s1.picofile.com/file/7896116662/chitsaz_1024x585.jpg)

محمدابراهیم نامدار
08-23-2013, 05:35 PM
هيچ وقت يادم نمي رود ، يك روز كفش هاي خودشان را كه واكس مي زدند ، كفش هاي مهدي ( پسر ارشدمان ) را هم واكس زدند.
گفتم : چرا اين كار را كرديد؟
گفتند: من نمي توانم مستقيم به پسرم بگويم كه اين كار را انجام بده ؛
چون جوان است و امكان دارد به او بربخورد .
مي خواهم كفش هايش را واكس بزنم و عملاً اين كار را به او بياموزم .

شهيد صياد شيرازي (http://s4.picofile.com/file/7905719137/image_gallery.jpg)

محمدابراهیم نامدار
08-23-2013, 05:37 PM
روز سوم عمليات بود.
حاجي هم مي رفت خط و برمي گشت.
آن روز، نماز ظهر را به او اقتدا كرديم.
سر نماز عصر، يك حاج آقاي روحاني آمد.
به اصرار حاجي، نماز عصر را ايشان خواند.
مسئله ي دوم حاج آقا تمام نشده، حاجي غش كرد و افتاد زمين.
ضعف كرده بود و نمي توانست روي پا بايستد.
سرم به دستش بود و مجبوري، گوشه ي سنگر نشسته بود.
با دست ديگر بي سيم را گرفته بود و با بچه ها صحبت مي كرد؛
خبر مي گرفت و راهنمائي مي كرد.
اين جا هم ول كن نبود.

شهيـد همت (http://s2.picofile.com/file/7905726020/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D8%AD%D8%A7%D8%AC_%D9%85 %D8%AD%D9%85%D8%AF_%D8%A7%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%87% DB%8C%D9%85_%D9%87%D9%85%D8%AA_2.jpg)

محمدابراهیم نامدار
09-01-2013, 12:21 AM
هوا خيلي سرد بود.صبح زود رفتم نون بگيرم.تا اومدم از خونه برم بيرون
ديدم پسرم توي کوچه خوابيده.بيدارش کردم و گفتم: کي از جبهه برگشتي مادر؟سلام کرد و گفت: نصف شب رسيدم.گفتم: پس چرا در نزدي بيام باز کنم؟گفت: مادر جون ! گفتم نصف شبي خوابيدين.ممکنه با در زدن من هُل کنين.واسه همين دلم نيومد بيدارتون کنم،پشت در خوابيدم که صبح بشه...

راوي: مادر شهيـد خوانساري

محمدابراهیم نامدار
09-01-2013, 12:24 AM
اومده بود مرخصي. نصفه شب بود که با صداي ناله ش از خواب پريدم. رفتم پشت در اتاقش. سر گذاشته بود به سجده و بلند بلند گريه مي کرد؛ مي گفت: «خدايا اگر شهادت رو نصيبم کردي مي خواهم مثل مولايم امام حسين(عليه السلام) سر نداشته باشم. مثل علمدار حسين(عليه السلام) بي دست شهيد شم...»
وقتي جنازه ش رو آوردند، سر نداشت. يک دستش هم قطع شده بود، همون طور که دوست داشت. مثل امام حسين(ع)، مثل حضرت عباس(ع)....

«شهيـد ماشاءالله رشيدي »

محمدابراهیم نامدار
09-01-2013, 12:29 AM
http://www.qurangloss.ir/shahid1.png (http://www.askdin.com/forum79.html)




يک روز سيد حسن حسيني از بچه هاي گردان رفته بود ته دره براي ما يخ بياورد.
موقع برگشتن با خمپاره پيش پاي او را هدف گرفتند، همه سراسيمه از سنگر آمديم بيرون، خبري از سيد نبود، بغض گلوي ما را گرفت، بدون شک شهيد شده بود.
آماده مي شديم برويم پايين که حسن بلند شد سرپا و لباسهايش را تکاند، پرسيدم: حسن چه شد؟
گفت: آشنا در آمديم، پسر خاله زن عموي باجناق خواهر زاده نانواي محلمان بود.
خيلي شرمنده شد، فکر نمي کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بيايم، هر طور بوده مرا نگه ميداشت!

محمدابراهیم نامدار
09-01-2013, 12:30 AM
مسؤول ثبت نام به قد و بالايش نگاه كرد و گفت:
- دانش آموزي؟
- بله.
- مي خواهي از درس خوندن فرار كني؟
ناراحت شد.
ساكش را گذاشت روي ميز و باز كرد.
كتاب هايش را ريخت روي ميز و گفت: «نخير! اونجا درسم رو مي خونم».
بعد هم كارنامه اش را نشان داد.
پر بود از نمرات خوب...

محمدابراهیم نامدار
09-01-2013, 12:35 AM
هنوز در گوشمان اين دعاي زيبايت طنين انداز است که عاشقانه مي گفتي:
خدايا! روزي شهـادت مي خواهم ، که از همه چيز خبري هست ، إلا شهـادت
و خدا چه زيبا آرزويت را براورده کرد.
آنقدر آسماني بودي که نائب بر حق امام زمان عج ، امام خامنه اي در وصفت فرمود:
او بارها تا مرز شهـادت پيش رفته بود.
آرزوي جان باختن در راه خدا در دل او شعله مي کشيد و او با اين شوق و تمنا در کارهاي بزرگ پيش قدم مي شد

سردار شهيـد حاج احمد کاظمي (http://s2.picofile.com/file/7897547197/600x400_AksTubeCom_b0586efd08234cccb25dd0edab44b9b 5bd6f8658.jpg)

محمدابراهیم نامدار
09-01-2013, 12:41 AM
هنگامي كه علي اكبر را داخل قبر گذاشتند، او را به علي اكبر حسين (ع) قسم دادم و گفتم:
«پسرم! چشمانت را باز كن تا يك بار ديگر تو را ببينم. آن گاه چشمانش را باز كرد» و اين چنين شهيد علي اكبر صادقي (http://s3.picofile.com/file/7917438709/4243.jpg)، پيك لشكر 27 محمد رسول ا... آخرين درخواست مادرش را اجابت كرد و براي ما تصاويري به يادگار گذاشت كه بدانيم «شهـدا زنده اند».

محمدابراهیم نامدار
09-01-2013, 12:48 AM
اول حسن خودش را معرفي كرد و بعد مسائل كلي مطرح شد و ايشان تمام تاكيدشان روي مسائل اخلاقي بود.
يادم نميرود قبل از اينكه وارد جلسه شوم وضو گرفتم و دو ركعت نماز خواندم.
گفتم:خدايا خودت از نيت منت باخبري هر طور خودت صلاح ميداني اين كار را به سرانجام برسان!
بعدها در دست نوشته هاي او هم خواندم كه نوشته بود:براي جلسه خاستگاري با وضو وارد شدم و تمام كارها را بخدا سپردم!

شهيـد غلامحسين افشردي(حسن باقري) (http://s2.picofile.com/file/7886186555/shahid02.jpg)

محمدابراهیم نامدار
09-01-2013, 12:52 AM
پاسبان جلوش رو گرفت و گفت:- كجا ميرى بچه؟ مدرسه ـ اين چيه؟ كتابه
پاسبان كتاب رو گذاشت كنارشروع كرد جيب هاى محمود رو گشتن برا پيدا کردن اعلاميه
به فكرش نمى رسيد كه شايد اين كتاب هم مثل اعلاميه ممنوع باشه...

خاطره اي از زندگي سردار شهيـد کاوه (http://s3.picofile.com/file/7917448595/17.jpg)