PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رفتنی …



طاهره وحیدیان
07-20-2013, 07:25 AM
اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود. فهمیدم با بقیه فرق می کنه.

گفت: حاج آقا ! یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه.

گفتم: چشم ، اگه جوابشو بدونم خوشحال می شم بتونم کمکتون کنم.
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟


گفت: دارم می میرم.
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمی شه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاءالله که بهت سلامتی میده.


با تعجب نگاه کرد و گفت: “اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟”
فهمیدم آدم فهمیده ایه .
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

طاهره وحیدیان
07-20-2013, 07:26 AM
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم می میرم، خیلی ناراحت شدم. از خونه بیرون نمی اومدم . کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن. تا این که یه روز به خودم گفتم: تا کی منتظر مرگ باشم؟!

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون ،مثل همه شروع به کار کردم ؛ اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت.

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمی کرد . با خودم می گفتم :بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن .آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه. سرتون رو درد نیارم . من کار می کردم، اما حرص نداشتم و بین مردم بودم ، اما بهشون ظلم نمی کردم و دوستشون داشتم.

ماشین عروس که می دیدم ،از ته دل شاد می شدم و دعا می کردم . گدا که می دیدم ، از ته دل غصه می خوردم و بدون این که حساب کتاب کنم، کمک می کردم.


مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی می کردم. الغرض این که این ماجرا منو آدم خوبی کرد …


حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن رو قبول می کنه؟


گفتم: بله، اون جور که یاد گرفتم و به نظرم می رسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه.

آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت می رفت. گفتم:
راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

طاهره وحیدیان
07-20-2013, 07:27 AM
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!


یه چرتکه انداختم .دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم:


مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!


هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار می شدم گفتم: پس چی؟


گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: می تونید کاری کنید که نمیرم؟ گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم ،کی اش فرقی داره مگه؟


باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد …